-
زن های مظلوم
یکشنبه 14 بهمن 1403 03:24
میدونم ربطی به جنسیت نداره و هم مردا و هم زن ها در طول تاریخ دچار آسیب بودن اما زن ها خیلی بیشتر ظلم و ستم کشیدن قبل از اسلام که دختران را زنده به گور میکردن یعنی من یه درصد بالایی مطمئنم اگه اون زمانها بودیم بابام صد در صد بدون رحم من و خواهرم رو زنده به گور میکرد . دوباره هورمون هام قاط زده ریزش مو گرفتم همه جای...
-
نگرش مثبت به زندگی
چهارشنبه 10 بهمن 1403 18:54
گرچه این وضعیت دشوار است، گرچه حکمت آن را درک نمیکنم، گرچه منصفانه نیست، اما نگرش مثبتم را حفظ میکنم و سرشار از شادی باقی میمانم. میدانم که این وضعیت نمیتواند مرا به عقب براند. منتظر میمانم تا خداوند مرا به سوی دیگر اوضاع رهنمون سازد که موقعیت بهتری برایم در پی خواهد داشت. این دعا و آرزو رو برای همه دارم
-
یه نصیحت به جوون تر ها
چهارشنبه 10 بهمن 1403 01:39
چیزی که من از زندگی فهمیدم اینه که همیشه خودت بابد تلاش کنی تا حالت رو خوب کنی با همین آدمی که هستی تو این موقعیت که هستی سعی کنی از چیزی هایی که داری لذت ببری .منتظر آینده نباش و با چیزای کوچیک دلت رو شاد کن من یه دنیا کوچیک دارم توی پارک محلمون وقتی عصرا پیاده توی پارک قدم میزنم کلی ذوق دارم برای درخت ها اونجا اسم...
-
سطح هوش
سهشنبه 9 بهمن 1403 15:25
با اینکه دو تا درس دیگه مونده تا معدل اصلی مشخص بشه اما حدود معدلم مشخص شده و اینکه الان داشتم فکر میکردم این معدل با یه مقدار بالاتر یا یه نمه پایین تر همیشه داشتم سالهای راهنمایی دبیرستان دانشگاه هر ترم و هر سال معدلم همین حدود بوده نشونه اینکه که سطح هوش آدم ها عوض نمیشه . یعنی من هیچ وقت جزو شاگرد اول ها نبودم با...
-
مهمان داشتم
سهشنبه 9 بهمن 1403 02:48
از صبح که بیدار شدم مثل فرفره کار کردم . عدس پلو درست کردم هویج خورد کردم رفتم خرید میوه شستم و وسایل پذیرایی آماده کردم . پیاز داغ و اینا درست کردم حتی بعد از رفتن مهمون ها تمام صفر تا صد رو از اول تمیز کردم و یه کوه ظرف شستم . خودم هم باورم نمیشه که چقدر زرنگ شده بودم البته شاید به زرنگی ربطی نداشته باشه بهتره بگم...
-
دست و جیغ و هورا
شنبه 6 بهمن 1403 23:43
بالاخره امتحان ها تموم شد با اینکه امروز روز سختی بود دو تا امتحان تو به روز داشتم و خیلی فشار بهم اومد. اما الان دیگه میتونم یه نفس راحت بکشم و آزادی خودم رو جشن بگیرم . البته خونه تو این ده روز حسابی نامرتب شده فردا رو خونه رو تمیز میکنم . و شاید پس فردا کسی بیاد پیشم .
-
حریر
جمعه 5 بهمن 1403 17:46
امروز صبح مهمون داشتم حریر اومده بود. اونم کی صبح به یه زوری از خواب بیدار شدم مورچه رو فرستادم بره خونه مادرش بعد حریر اومد و یه دو ساعتی موند و رفت بعد چون صبح زود بیدار شده بودم خوابیدم و بعدش مجدد شروع کردم به درس خوندن . فردا دو تا امتحان دارم . استاد های دو تاش هم خوبن یه جوری خیالم راحته اما بالاخره بازم یه کمی...
-
درسی بود یا مثبت هجده
چهارشنبه 3 بهمن 1403 14:26
این ترم بیشتر درس ها رو از آپارت و یوتیوب یاد میگرفتم یه فیلم درسی دیدم برا بچه های کنکور مبحث ریاضی و اینا بعد استادش که یه استاد مطرح هم هست آموزشش یه فرمول داد برا اینکه راحت تر یاد گرفته بشه از حرفای مثبت هجده استفاده میگرد البته غیر مستقیم و بعدش گف از دست شما ها که .... مثلن میگفت یه عدد بگید مثل ۸۵ فلان و بهمان...
-
تحقیق در عملیات ۱ مریم صحافی
سهشنبه 2 بهمن 1403 13:15
اینکه یکی از امتحانم رو قبول شدم بخاطر ویدئو های آپارات بود مم دیر به کلاس دانشگاه اضافه شدم و نتونستم با کلاس پیش برم و متاسفانه سر کلاس دانشگاه اصلن چیزی توی اون درس متوجه نشدم توی گوگل سرچ کردم و تحقیق در عملیات رو از ویدئو های خانم مریم صحافی و یه استاد دیگه که فامیلی اون رو یادم نیست دیدم و تازه متوجه درس شدم و...
-
باورم نمیشه امتحان امروز رو قبول شدم
دوشنبه 1 بهمن 1403 22:43
امروزم یه امتحان داشتم خیلی سخت اونقدر مطلب سنگین بود فقط پای آپارات بودم و نکات که تو آپارت استاده میگفتن میدیدم . سر امتحان هم وقت کم آوردم. یعنی افتضاح بود.خیلی فرصت کم دادن هنوز درست و کامل ننوشته بودم که گفتن برگه ها رو بدهید .اگه فرصت میدادن احتمالن خیلی بهتر میتونستم بنویسم رفتم تو دانشگاه استادش رو پیدا کردم و...
-
امتحان امروز خیلی خراب دادم
یکشنبه 30 دی 1403 02:18
امتحان رو نتونستم خوب بدم حتی مجبور شدم تو یه برگه تقلب بنویسم بزارم تو جیبم اما شانسم رئیس دانشگاه اومده بود خیلی نزدیک من ایستاده بود و حواسش جمع بود کسی دست از پا خطا نکنه منم جرات نکردم برگه رو بیارم بیرون احتمالن قبول نشم بلکه استادش لطف کنه نمره بگیرم . البته زیاد غمگین نیستم خودم رو درک میکنم بعد این همه سال...
-
امتحان فردا
شنبه 29 دی 1403 02:17
فردا یه آزمون مهم دارم سه واحد هست هم استادش خیلی واقعن بد درس داد هم خودم نرفتم از گوگل و اینا پیگیری کنم الانم هیچ چیز مهمی بلد نیستم البته چون نحوه درس دادنش بد بود تو کلاس بجز چند نفر که از قبل بلد بودن کسی چیزی بلد نیست .دعا میکنم خیلی ساده امتحان رو بگیره . خوشحالم صاحب یه آیینه بزرگ شدم . از اینا که بلاگرا میرن...
-
روز پدر
پنجشنبه 27 دی 1403 23:49
خب کاش با مورچه راحت بودم تا خیلی بیشتر باهاش درد دل میکردم اما متاسفانه مورچه اصلن نمیشه براش درد دل کرد بعدن از حرفها بر علیه ت استفاده میکنه اما خواهرم و شوهرش خیلی با هم راحت هستن و همه حرفاشون رو به هم میگن . مثلن روز پدر بخاطر رفتار خانوادم برای کادو ناراحت شدم اما اصلن نزاشتم مورچه بفهمه که مادرم کادو رو پس...
-
از سرکار اومدم خونه
دوشنبه 24 دی 1403 18:17
پرونده این کار رو میبندم بدلایلی که مینویسم اولن بعد چند روز تازه منو آزمایشی حساب کردن فهمیدم آگهی دادن تا نیرو دیگه هم بیا بعدن از بین خوبان یکی رو انتخاب کنند یه جای مسخره این کار رو کرده خیلی برام زوره باید اولش بهم میگفتن دوم کارش موادش به دستم حساسیت داده قرمز شده اونقدر هم سیاه میشم انگاری تو مکانیکی کار...
-
محیط کاری
یکشنبه 23 دی 1403 23:33
سرکار صاحب کار با یه دختره اونجا تقربیا رل هستن البته هر دوتا شون متاهل هستن اینکه متاهلن از صحبت هایی که با تلفن میزنند متوجه شدم دختره خیلی هم صاحب کار رو زیر نظر میگیره مثلن تا داره تلفن حرف میزنه حواسش رو جمع میکنه تا ببینه مرده با کی حرف میزنه کلی هم به من دستور میده امیدوارم جو رو بیشتر از این سمی نکنه تا بتونم...
-
سومین روز کار
شنبه 22 دی 1403 21:54
امروز روز راحتی بود بهم یه سری کار دادن که لکه داشت و من نشسته اونا رو با دستمال پاک کردم و زمان هم خیلی زور گذشت بعد رفتم خونه مادرم و یه کم حرف زدم اومدم خونه تخم مرغ ابپز برا شام درست کردم خونه رو جاروبرقی کشیدم لباس ریختم تو ماشین لباسشویی و پهن کردم . و الان کنار بخاری دراز کشیدم .باید برم بالا یه کمی درس بخونم ....
-
تعطیلی فردا
جمعه 21 دی 1403 21:55
تو کانال دانشگاه دیدم که فردا تعطیله و بخاطر مصرف انرژی و امتحان هم کنسل ش تماس گرفتم با سرکار و گفتم من میتونم مرخصی رو کنسل کنم بیام سرکار اونها هم گفتن بیا حالا فردا صبح زود باید برم سرکار منتظرم چای دم بکشه یه لیوان چای بخورم . یه کم درس بخونم بعد بخوابم . شکر میکنم خد رو بخاطر سلامتی بخاطر اخلاق خوبی که بهم داده...
-
روزمرگی من
جمعه 21 دی 1403 15:42
دو روز رفتم سرکار جد اونم کی موقع امتحان ها کار پیدا شد فردا بابد برم اولین امتحان رو بدهم . خدا رو شکر که دو سه هفته پیش یه کم از جزوه اش رو خوندم چون هنوز فرصت نکردم بشینم خودم رو برا امتحان آماده کنم کاری که پیدا کردم خیلی سخته کلی بسته بندی کردم پای یه دستگاه پر سروصدا یه دو ساعتی ایستادم دستگاه ش کار خاصی نداره...
-
سرکار
چهارشنبه 19 دی 1403 19:01
امروز رفتم یه جایی سرکار محیط کار رو ببینم بعد اونجا انگاری صاحب کاره با یکی از دخترای اونجا یه نیمچه رل بودن و با دختره قهر کرده بود و همش میرفتن باهم بحث میکردن الیته با صدای آروم و دیگه یه یکی ساعتی اینا همش با هم میرفتن این و اون ور سالن یواشکی دعوا میکردن منم گذاشته بودن سر یه کاری که ببینم میتونم انجام بدم یا نه...
-
جاری جان
سهشنبه 18 دی 1403 14:38
تماس گرفت و درباره دخانواده شوهر که اینا اینطوری و اونطورند صحبت کرد و خیلی ازشون ناراحت بود تازه کاری که با اون کردن خیلی بدتر از رفتاری بود که با من داشتن دیگه چی میشه گفت گفتم من دیگه باهاشون کاری ندارم دیگه م اونا رو نخواهم دید باورش نشد و گفت تو بالاخره میری گفتم نه من تمام تلاش خودم رو برای محبت کردم اما هیچ...
-
رفتم قبرستان
یکشنبه 16 دی 1403 00:21
امروز برا دادن فرم کارورزی به دانشگاه یه سرگی رفتم دانشگاه بعد کلی وقت اضافه اوردم گفتم یه سر برم قبرستان سر خاک دلی قبرستان دو تا حیاط داره که به هم راه دارند و حیاط دوم خیلی ترسناکه رو تو راه رسیدن به خاک دلی باب از اونجا رد بشی خیلی خوف برانگیز بود مخصوص اینکه حیاط دومی هم خلوت بود دیگه رفتم از مقبره های خانوادگی...
-
دست خودم نبود
چهارشنبه 12 دی 1403 17:06
دختر خوبی شده بودم دیگه فکر آزار های خانواده مورچه رو نمیکردم تو دلم گفته بودم بخشیدمش و فکر متلک هاشون رو نمیکردم اما دیروز مثل خوره فکر یه خاطره بد ازشون اومده بود تو ذهنم هی تحمل کردم و فکرم رو منحرف کردم که تلخی خاطره رو از بین ببره آما دیگه ساعت سه و چهار ظهر نتونستم خودم رو کنترل کردم و خودم تنها تو خونه با صدای...
-
۱۰۱۳
یکشنبه 9 دی 1403 00:35
کلاس که تموم ش سریع سوار اتوبوس شدم و برکشت سمت خونه و سر پارک پیاده شدم و بقیه مسیر رو از توی پارک میانبر زدم به سمت خونه خیلی حس خوبی داشتم نم نم بارون توی پارک حس خوبی میداد وقتی رسیدم مورچه هنوز نبود . به خونه سلام کردم گفتم سلام خونه خونه م رو خیلی دوس دارم نمیدونم چرا این همه مدت ازش غافل بودم کوچیک هس و شاید...
-
1012
پنجشنبه 6 دی 1403 23:03
امروز حال روحیم خوب بود غم و عضه نخوردم اینکه دیگه رها کردم و به خودم سخت نمیگیرم کم کم میخام بشم همون آدم که قدیما بودم اونقدر رها و آزاد بودم که نگو اما برخوردهایی که باهام شد متاسفانه افتادم تو دام خانواده مورچه و نتونستم رها بشم و سالها درگیر بودم .اما خدا اگه کمکم کنه خودم رو دارم از باتلاقشون در میارم. یعنی یه...
-
۱۰۱۱
سهشنبه 4 دی 1403 00:07
این هفته که کلاس های دانشگاه باز بود دیگه از شوفاژ و بخاری تو دانشگاه ما خبری نیست همه رو در کمترین درجه روشن میزارند کل کلاس با کت و کاپشن در حال سرما هستیم تازه لامپ های راه و ها رو هم اغلب خاموش میکنند. بعصی ها رفتن به مسئولش اعتراض کردن شوفاژ رو زیاد کنه گف اطلاعیه دادن یکی دو ساعت قبل از پایان کلاس ها گاز و اینا...
-
۱۰۱۰
پنجشنبه 29 آذر 1403 20:35
امروز از اون روزا بود که دلم خاست زیر پتو لش کنم و هیچ کاری نکنم . برا خودم جشن گرفتم .
-
۱۰۰۹
جمعه 23 آذر 1403 03:51
امروز ۲۳ آذر پنجمین سالی هست که وبلاگ م رو باز کردم و از زندگی و روزام نوشتم. بیشتر هم از غم هام نوشتم .اون بخش خوش زندگی رو تو وبلاگ نمینویسم چون یه چیزی تو ذهنم نمیزاره شادی ها رو ثبت کنم.میگه شادی ها متعلق به من نیست و گذراست اما غم یاره منه و سلطانه و باید ازش نوشت . کامنت ها رو اغلب مییندم چون مخصوصن این سال آخر...
-
۱۰۰۸
سهشنبه 20 آذر 1403 20:28
دیشب دارو و امروز دارو ها رو مصرف کردم. حال تا تاثیری بزاره یه ده روزی ممکنه طول بکشه این حالم رو دوست ندارم. ضعیف و درمانده سال ها تنها عضه خوردم تنهای تنها مشکلات دیگران رو حل کردم صورتم رو با سیلی سرخ نکه داشتم از خواسته هام گذشتم حتی از مسائل کوچیک بخاطر دیگران الان آتشفشان فوران کرد . البته خودم تقریبا حال خرابم...
-
۱۰۰۷
سهشنبه 20 آذر 1403 05:37
بالاخره منم تسلیم قرص های اعصاب شدم رفتم روان پزشک و دارو گرفتم حجم استرس و اضطرابم زیاده شده در حدی که لرزش میگیرم. و یه دنیا رو سیاه میبینم. یعنی الان با اینکه سنم نه زیاده نه کم اما هیچ امیدی به آینده ندارم. و دنیا رو سیاه سیاه میبینم. ۱سیر گذشته و ترسو از آینده هستم. و در قبال رفتن به دکتر خیلی مقابله کردم. اما با...
-
۱۰۰۶
دوشنبه 19 آذر 1403 03:22
هنوز صورتم ورم داره تازه گونه ها هم درد گرفته شدید فقط دعا میکنم عفونت نکنه . یادمه خیلی سال پیش که رفته بودیم سوریه برا زیارت شاید ده سال یا پانزده سال قبل . تو مغازه ها همشون عکس اسد و پدرش بود حتی مغازه های بی نام و نشان یه میوه فروش کوچولو یادمه عکس اسد و باباش رو به دیوار مغازه ش زده بود و با احترام بود براش ....