-
مهمونی ها
پنجشنبه 4 دی 1404 12:40
از اون موقع که یادم میاد و تا الان ها چه فامیل چه دوست البته مهمونی که زیاد نرفتم اما همون ها که رفتم رفتم یه بشقاب غذا خوردم بعد رفتم کنار دست صاحبخانه دو هزار تا ظرف شستم یعنی نوجوان بودم غذا هنوز قورت نداده بودم باید میرفتیم کاسه و بشقاب مثلن کلی آدم رو میشستیم بعد من خیس و یخ برمیگشتم خونه قدیما ظرفا رو میاوردن تو...
-
زندگی
جمعه 28 آذر 1404 15:43
ساعت های بعد از کار من بهش میگم دنیای بعد کار حالا که میرم سرکار بعد کار وقتی خسته و کوفته و له از سر کار میام بعد شستن دستهام و عوض کردن لباس هام دو تا ظرف برمیدارم میرم سر یخچال و هر خوراکی به اون روز باشه رو برمیدارم و نصف برا خودم و نصفش مورچه میوه ه ای و بستنی و اناری و.... مورچه هم چایی دم میکنه بعد میرم زیر...
-
سریال پایتخت
شنبه 22 آذر 1404 09:01
سرکار که هستم یه بند تلویزیون روشن هست و بچه ها سرکار با ذوق سریال پایتخت رو دنبال میکنند. و همیشه دعا میکنم موقع پخش پایتخت اینا سرشون شروع بشه که نتواند تلویزیون رو روشن کنند و اینقدر این سریال رو صداش رو زیاد نکنند و همش خودم میگفتم این چرت و پرت ها چیه اینا میبینند اخه مگه خل هستند که سریالی که صد بار پخش شده رو...
-
روز مادر سال ۱۴۰۴
پنجشنبه 20 آذر 1404 12:30
امروز روز مادر هست و منی که سالها هست منتظر این هستم کسی بهم بگه مادر اما فعلن تو سرنوشتم بچه ای نیست . و من در حسرت داشتن فرزند هستم. دلم میخواست مادر باشم کسی که مهر و محبت و عاطفه که در قلبم هست نثارش کنم میدونم هم که یه روزی بچه تو زندگیم میاد حتی اگه بچه خودم هم نباشه خونه من و مورچه هم گرم میشه و من هم مادر میشم...
-
جاشون خالیه
پنجشنبه 20 آذر 1404 01:28
دنیا خیلی بزرگه و گاهی که بهش فکر میکنم میبینم جای خیلی ها خالیه و اصلن مردن اونها رو باور نمیشه و فکر میکنم یه جای این دنیا دارند زندگی میکنند من هنوز فکر میکنم شوهر خاله م زنده هست و سوار ماشین این و اون وره مرگ خاله رو باورم نمیشه میگم هنوز هست و هر موقع بخوام میتونم به موبایلش تماس بگیرم. مش مرتضی بانمک و منتظرم...
-
مراسم ها
چهارشنبه 19 آذر 1404 10:43
اونقدر از مراسم های روز مادر و پدر بدم میاد یعنی ما بساط داریم برا این روزا هر سال هر کادویی دادیم کلی بعدش بحث بوده هی کادوها رو پس دادن یا هی گفتن این چیه ؟ما نمیخواهیم ببرش یا با کادو های بقیه فک و فامیل مقایسه ش کردن مثلن دختر خاله هام همش خونه پدر و مادرش هفته ای شش روز شام و ناهارند ما سالی یه بار با ترس و لرز...
-
عدس پلو
دوشنبه 17 آذر 1404 09:18
دلم برای عدس پلو تنگ شده من تقریبا هفته ای دوبار درست میکنم الان دو سه هفته بود که هوس نداشتم و دیگه عدس پلو تعطیل شده بود اما الان یادم اومد عدس تو فریزر دارم . دو سه ساعت دیگه بلند بشم برای امروز و فردا درست کنم. روز مادر شد و جنگ بین خواهر و مادرم همچنان ادامه داره و مادرم گفت به خواهرم بگم روز مادر اونجا نره و...
-
اول هفته س
شنبه 15 آذر 1404 09:05
امروز اول هفته از خود میخام کمکم کنه و به خودم هم قول میدم که دروغ نگویم حرف راست بزنم کسی رو قضاوت نکنم مال حروم نخورم کم و زیاد برای خودم یا مورچه باشه مسخره نکنم توقعی از کسی نداشته باشم انسان خوبی باشم بزارم تو این دنیا که سخته حداقل کسی از من آسیب نبینه . رها کنم و به سوی پیشرفت قدم بردارم
-
حقوق گرفتم
سهشنبه 11 آذر 1404 19:38
ساعت ده حقوقم واریز شد و من سه ساعت بعدش تو بازار در حال خرج کردن بودم خیلی وقت بود دنبال پول بودم تا یه سری وسیله بخرم یه روفرشی ۳ متری ۲۰۰ هزار قاشق چای خوری ۱۰۰ کفش طبی ۱۳۰۰۰۰۰ کفی طبی نمیدونم ۹۰ یا ۸۰ یه روسری سبز برای مادر مورچه یه روسری آبی طور براخودم فعلن همینا رو خریدم تا ببینم با بقیه پولم چکار میکنم...
-
بچه کوچیکه افسی
سهشنبه 11 آذر 1404 02:30
حدود سه ماه هست که با دوستم یکطرفه و ناگهانی قطع رابطه کردم یه روز تصمیم گرفتم دیگه جواب تلفن هاش رو ندم و هیچ تماسی هم باهاش نگیرم و از اون روز هیچ پیام و تماسی که کلی هم تماس گرفت و پیگیر بود رو ندادم بهم پیامک زد چی شده مشگلی پیش اومده ؟ ناراحتی ؟ اما هیچ کدوم رو جواب ندادم . و فعلن هم تصمیم اینه دلیلم برا اینکار...
-
آدم حساس
یکشنبه 9 آذر 1404 09:20
آدم عذاب وجدانی هستم . یعنی بخاطر خیلی چیزا که اتفاق نیفتاده ناراحت میشم و هیچ وقت حرفای دلم رو نزدم و چون همش فکر میکنم ممکنه اشتباه باشه . مثلن الانم که خانوادم خیلی رفتارهای بد باهام دارند حتی اینجا که مجازی هست خیلی نمینویسم چون میترسم بعدن که بخونم عذاب وجدان بگیرم . و دلم بسوزه . اما یکی نیست بهم بگه تا کی ؟ تا...
-
خانواده
شنبه 8 آذر 1404 01:46
خواهر و مادر من توی سال همیشه چند بار با هم دعوا و قهر میکنند بعد آشتی میکنند یه مدت خوبن تا دعوا و قهر بعدی وقتی با هم خوبن خیلی خوبن برا هم غش میکنند امان از دوران قهرشون کینه ای میشن و همش پشت سر هم دیگه حرف و ناله میکنند. الانم دوران قهرشونه و اعصاب من رو درگیر میکنند قبلنا که خر بودم نمیفهمیدم اینا بازی...
-
چیا لازم دارم
پنجشنبه 6 آذر 1404 09:42
یه سری خرید که به مرور بابد انجام بدم یا ندارم. یا تموم شده و برا خونه نیازه قاشق چای خوری پتو و متکا و تشک برا مهمان اگه یه نوع کسی اومد اینجا خوابید لازمم هست دو تا یا سه تا کوسن دو تا سینی کوچیک استیل آیینه کوچک برا کیفم خودکار کرم ترک دست و پا شامپو ضد ریزش مو سریتا دو سه تا جوراب قشنگ هم برا خودم هم مورچه یه دست...
-
کیسه برنج
سهشنبه 4 آذر 1404 13:07
چند روز پیش فکر کردم برم ببینم بابام با فکر و حمایت بچه هاش هست یا نه گفتم برم امتحانش کنم البته که خواهرم هی رفت تو مخم گفت بابد پدر و مادر کمکت کنند برو ازشون پول بگیر اونا پولدار و فلان و بهمان از اونجایی که میدونم آزمودن رو آزمون خطا هست و من اینا رو میشناسم که احساس خاصی ندارند . رفتم خونشون و یه موقع که مادرم...
-
مایع ظرفشویی
دوشنبه 3 آذر 1404 23:47
قبل سمبوسه ای تو یه کارخونه مایع طرفشون و شامپو کار میکردم اونم دو ماه یا سه ماه بود یه شرکت مخروبه خیلی خیلی قدیمی که کلی سالن و اینا داشت این صاحب کار اونجا رو اجاره کرده بود و چند تا نیرو که شامپو بسازه حالت ورشکسته و اینا بود اخرشم حقوق من رو نداد . اون کارخونه که اجاره کرده بود نمیدونم قبلش چی بوده اما خیلی بزرگ...
-
سمبوسه ای
دوشنبه 3 آذر 1404 23:31
یه زمانی تو سمبوسه ای کار میکردم شاید سال ۹۶ اینا بود الان دقیق سالش رو یادم نمیاد . کارش هم این بود شب قبل یه دیگ بزرگ سیب زمینی میزاشتن بعد نزدیک صبح موقع نماز صاحب کار ریزش رو خاموش میکرد . ساعت شش و هفت شروع به چرخ کردن سیب زمینی ها با چرخ گوشت صنعتی میکرد که ما کم کم سروکله مون پیدا میشد تو یه ظرف بزرگ سیب زمین...
-
من اینجا چکار میکنم
یکشنبه 2 آذر 1404 16:38
الان تو دانشگاه مراسم حصرت فاطمه هست و اومدم نشستم یه گروه بچه اومدن همخونی یهرشعر خیلی قشنگ خوندن خیلی خوشم اومد خواستم براشون دست بزنم و سوت بکشم که یادم اومد مراسم مذهبیه الانم دوباره اومدن یه شعر جدبد بخونند فکر کنم دانشگاه فقط پولش رسیده این کوچولو ها رو بیاره مجلس گرم کنی. هی روزگار نمیدونم از دیشب دوباره...
-
حمله موش ها به شهر
دوشنبه 26 آبان 1404 11:42
شاید تا دو سه سال قبل من تا به حال تو شهرمون هیچ وقت موش ندیده بودم اگرم بوده من متوجه ش نشده بودم اما جدیدن یکی دو سال هس میبینم چقدر موش زیاده تو جوی ها کنار خیابون تو اون جوی نزدیک ساندویج شاپرک کوچه بغلی تو اون خونه خرابه زیر ایستگاه اتوبوس هم که میدم دانشگاه هش چون دیدم میرن و میان بیرون تو اون پارک که اسمش رو...
-
آبان
چهارشنبه 21 آبان 1404 01:04
دیروز صاحب کار دو تا بچه هاش رو آورده بود و خودش مشغول به کار شد بعد بچه ها با هم یه دفعه دعواشون شد و اونقدر به هم وسیله پرت کردن همه جا رو به هم ریختن سرسام از دستشون گرفتم تا کوچیکه خسته شد و یعنی کم آورد و شروع به گریه کرد و دعوا تموم شد . خسته م ول کن حوصله نوشتن ندارم بعدن میام خاطراتم و مینویسم
-
لبوبو
سهشنبه 20 آبان 1404 07:44
داشتم فکر میکردم چرا وقتی لبوبو اومد من نخریدم و به کیفم آویزون نکردم بعد یادم اومد که برزگ شدم و لبوبو به دردم نمیخوره بعد فکر کردم درد زایمان چطوری هست و چطور تحملش کنم اونم یادم اومده که حامله نیستم و تو این سن و سال اگه باردارم بشم جزو سزارین ها میشم
-
یه کار پیدا کردم
شنبه 10 آبان 1404 11:53
یه کار تو رستوران پیدا کردم هم صندوقدار هم کار سالن هست صندوق داری که خب خیلی سختی نداره اما کار سالن اگه شلوغ بشه خیلی خیلی سخت میشه یه دفعه حجم زیادی میز که باید تمیز بشه و بالا بر برا اشپرخونش هم یه سبد هست که باید با طناب بکشی بالا و پایین پنج شنبه سبد رو سنگین کردن کشیدم بالا از اون موقع پشت گردنم دو روز درد...
-
به یاد دوست که هر چه رسد از او نیکوست
شنبه 3 آبان 1404 15:46
تمام زندگی ما هرچی داریم ونداریم تحت کنترل خداست خدا خودش هر لحظه یه چیزی به ما میده ویه چیزی از ما میگیره خودش میدونه چی بنفع منه که بهم بده وبا حکمت خودش از من چیزی میگیره خدا به ما خانه وهمسر وبچه و عشق وزندگی داد ویه روز هم از ما میگیره خودش میدونه کی به ما میده وکی از ما میگیره هرچی خدا داد باید با جان ودل...
-
معجزه
جمعه 2 آبان 1404 23:16
دارم فکر میکنم به معجزه یه اتفاقی که تو زندگی کسی بیفته و طرف یا دفعه یه اون خاسته ش برسه و خدا بهش یه حال اساسی بده چرا معجزه برا من اتفاق نمیافته یه دفعه همه چی حل بشه بچه بیا پول بیا شوق بیا پس معجزه برا کی اتفاق میفته مثل باید چکار کرد که خدا کمک کنه . میدونم خدا همیشه کمک کرده اما دلم میخاد یه اتفاق خوب بیفته ....
-
ترس از ارتفاع
چهارشنبه 23 مهر 1404 16:47
خیلی خیلی ا ارتفاع میترسم از کجا فهمیدم از اونجا که رفته بودیم با عاطف رو پشت بام و از اون بالا پایین رو نگاه کردم دیگه پاهام یاری نکرد و نشستم زمین و تا عاطف اومد دستم رو گرفت و من چشم بسته از پشت بودم رفتم پایین پل هوایی که وحشتناکه با اینکه اولش میگم میتونم من باید بر ترس غلبه کنم اما وسط راه دوباره پاهام سست میشه...
-
قدیما
شنبه 19 مهر 1404 00:01
قدیما تو روستا که بودیم یادمه همه تو خونه هاشون روسری سر میکردن یعنی صبح که بیدار میشدن اول روسری هاشون رو سر میکردن بعد زندگی رو شروع میکردن . دختر خاله هام که اون موقه نوجوان بودن همشون روسری صبح تا شب سرشون میکردن و جلوی باباشون حجاب داشتن. حیاط خونه خیلی خاک گرفته و پر برگ و اشعال شده اما اصلن دلم نمیخواد جارو کنم...
-
رفتم دنبال کار
سهشنبه 15 مهر 1404 11:07
۴ جا حضوری حدود ده جا هم عیر حضوری توی دو روز پیگیری کردم برا کار اما هیچ کدوم قبول نکردن فقط یه مورد اونم سرویس نداره و بابد از یه خیابون که ماشین سنگین زیاد هست رد بشم .منم دیدم خیابون نه پل داره نه چراغه دیگه نرفتم .از تریلی و کامیون میترسم تو اون خیابون م زیاد بود . البته من میدونم اگه از ته دلم بخوام کار پیدا...
-
اولای مهر
شنبه 12 مهر 1404 11:04
یه ده روز هست که دیگه هیچ فایل انگیزشی گوش ندادم یه دفعه از همشون بدم اومد از فایلهای که همش آدم رو نصیحت میکنند و میخان راه راست رو با آدم نشون بدن تحمل صدای هیچ کدوم رو نداشتم و کلن کنسل کردم .من همه اون حرفا رو بلدم منتها خب بهش عمل نمیکنم یا شرایطش رو ندارم یا خب پیش میاد که جور دیگه عمل کنم . با دوستام هم ازشون...
-
چکار کنم دست از رفیق بازی بردارم
جمعه 4 مهر 1404 13:12
مم یه زمانی قبل ازدواج دوست خاصی نداشتم یعنی دوست داشتم امت فقط باهاشون میرفتم حرم اما بعد کم کم اونا باهام رفت و آمد رو شروع کردن نود درصد اونا میان خونه من بجز یه نفرشون بقیه شون برام حرف درمیارن که چرا منظم نیستم چرا مثلن دیوارم رو دستمال نکشیدم چرا فلان و چرا بهمان وقتم رو میگیرند بجه هاشون اذیت میکنند هزینه...
-
در پیج اینستا چه میگذره
پنجشنبه 3 مهر 1404 19:27
برای سومین پست عکس شهیدان که عکاسی قدیمی از شهیدا اون موقع که زنده بودن انداخته بود رو گذاشتن. تقریبا همه بچه های صفائیه بودن اخه عکاسی هم اونجا قرار داشته روحشون شاد بخاطر کشور جونشون رو از دست دادن امیدوارم آدم های بد خون این شهید ها رو پایمال نکنند. اسم پیجم پست قبل نوشتم مثل اون با بیایید حمایت کنید
-
پیج اینستا
دوشنبه 31 شهریور 1404 23:13
دیدم بهترین کاری که بلدم اینه که پیج اینستا بزنم و عکس چاپ کنم . رفتم آتلیه و پیج چاپ رو هم زدم اسم پیجم bahare_chap bahare_chap میشه اگه اینستا دارید بیایید منو فالو کنید . و ازم حمایت کنید . مرسی ازتون