امروز ۲۳ آذر پنجمین سالی هست که وبلاگ م رو باز کردم و از زندگی و روزام نوشتم.
بیشتر هم از غم هام نوشتم .اون بخش خوش زندگی رو تو وبلاگ نمینویسم چون یه چیزی تو ذهنم نمیزاره شادی ها رو ثبت کنم.میگه شادی ها متعلق به من نیست و گذراست اما غم یاره منه و سلطانه و باید ازش نوشت .
کامنت ها رو اغلب مییندم چون مخصوصن این سال آخر تحمل هیچ حرفی رو ندارم.با اینکه یا دورانی کامنت بد داشتم اونقدر تحت تاثیر قرار میگرفتم که سریع پست رو پاک میکردم تا کسی یه حرفی نزنه که ناراحت بشم
اما خیلی ها دیگه بهم لطف داشتید و همیشه پیام های روحیه بخش و دوستانه برام فرستادید .
ممنون از همه دوستان مجازی
پنج سال از عمری که گذشت و من تازه متوجه شدم که این همه سال خواب بودم . من خود واقعیم رو کشته م و نقابی به چهره زدم و در سطح شهر زندگی کردم .و اونقدر نقاب به چهره داشتم که اون نقاب چسبید به چهره م .
و الان بخاطر فشار های نقاب و دوگانگی ها دجار افسردگی و فلان و بهمان هستم. دیگه تصمیم دارم یا مرگ رو انتخاب کنم یا زندگی که در درونم مرده رو زنده کنم. چند روزه که قرص ها رو مصرف کردم .یه کم حال روحیم بهتر شده حالا نمیدونم تاثیر قرص هست یا اون تصمیمی که تو دلم گرفتم.
میز اتاقم رو اوردم پایین نزدیک بخاری یه کوشه دنج جدید برا خودم درست کردم. میخام عوض بشم و از تغییراتم اینجا بنویسم.
تحت تاثیر حرفای روان شناس با کودک درونم صحبت کردم .
کلی دلم براش تنگ شده بود .
تو دفتر صحبت هاش رو نوشتم. شماها هم امتحان کنید
یه مکان آروم بشینید با دست موافق صداش کنید و ازش سوال بپرسید و با دست مخالف بنویسید اون کودک درونتون هست.
از کودک درونم خواهش کردم برگرده گفت میام اما زود باهات دوست نمیشم میام تا ببینم برام چکار میکنی.
من خیلی به خودم رو روح و روانم ظلم کردم اگه قرار باشه یه کم دیگه عمر کنم. دلم میخاد کنار کودک درونم پیش پدر بزرگم و خرش باشم .
صحنه ای زیبا در زندگیم تو روستا بابا بزرگم با خرش اومد صدام کرد بابا
رفتم لب ایوان برام از زمین کشاورزیش هدیه آورده بود.
برای رسیدن به صلح با خودم عکس کودکی و نوجوانی و الان رو کنار همدیگه
گذاشتم تو بکگراند کوشی
دیشب دارو و امروز دارو ها رو مصرف کردم.
حال تا تاثیری بزاره یه ده روزی ممکنه طول بکشه
این حالم رو دوست ندارم.
ضعیف و درمانده
سال ها تنها عضه خوردم
تنهای تنها مشکلات دیگران رو حل کردم
صورتم رو با سیلی سرخ نکه داشتم
از خواسته هام گذشتم حتی از مسائل کوچیک
بخاطر دیگران
الان آتشفشان فوران کرد .
البته خودم تقریبا حال خرابم خیلی بیشتر شد از اسفند پارسال بود که جواب عملم منفی شد .
اون موقع واقعن نیاز داشتم یکی دستم رو بگیره
باهام صحبت کنه .
بگه عضه نخور
بهم محبت کنه .
اما هیچ کس نبود
تنها رفتم جواب آزمایش رو گرفتم .
همونجا باز کردم و خوندم.
تو خیابون پیاده رفتم و رفتم
بدون اینکه گریه کنم
یعنی گریه از چشمام نیومد اما دلم خون بود .
رفتم دیدم جلوی کتابخونه محل هستم رفتم تو حیاط کتابخونه
تنها لای درختا شروع کردم به غصه
از اون روز روحم در هم شکست .
اما بازم خودم رو درست میکنم.
اینو به خودم قول میدم.
بالاخره منم تسلیم قرص های اعصاب شدم
رفتم روان پزشک و دارو گرفتم
حجم استرس و اضطرابم زیاده شده در حدی که لرزش میگیرم.
و یه دنیا رو سیاه میبینم. یعنی الان با اینکه سنم نه زیاده نه کم
اما هیچ امیدی به آینده ندارم.
و دنیا رو سیاه سیاه میبینم.
۱سیر گذشته و ترسو از آینده هستم.
و در قبال رفتن به دکتر خیلی مقابله کردم.
اما با این اوضاع جسمی و روحی اگه دکتر نمیرفتم.
ممکن بود یه کاری دست خودم بدهم.
امیدوارم خدا کمک کنه .
هنوز صورتم ورم داره تازه گونه ها هم درد گرفته شدید فقط دعا میکنم
عفونت نکنه .
یادمه خیلی سال پیش که رفته بودیم سوریه برا زیارت
شاید ده سال یا پانزده سال قبل .
تو مغازه ها همشون عکس اسد و پدرش بود
حتی مغازه های بی نام و نشان
یه میوه فروش کوچولو یادمه عکس اسد و باباش رو به دیوار مغازه ش
زده بود و با احترام بود براش .
اما متاسفانه اسد جوان نتونست دل مردم کشورش رو واقعی گرم کنه .
خودش رو درگیر مسائل کشور های دیگه کرد
و اخرشم باخت داد .
اگه همون موقع ها میچسبید به کشورش
همون دوران که ما رفتیم زیارت خیلی توریست ایرانی و اینا میرفت
همون صنعت کردشگری رو پرورش میداد الان تو کشورش بود
یه فیلم از خونه اسد دیدم خیلی ساده بود
تو یخچال ش دو تا ظرف فلافل و سالاد یه مقداری
اون یخچال ش هم یه کم میوه بود .
همچین لاکچری هم نبوده.
برو در یخچال بلاگرای ایرانی رو باز کن میترکه .
اما این که رئیس جمهور بوده کلی رفت و آمد داشته
ظاهری چیزی نداشت حالا تو باطن شاید پول زیادی قایم کرده باشه.