زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

ارزوم

همیشه ارزوم این لود که بتونم یه کاری برای خودم داشته باشم 

اما هیچ وقت نتونستم 

یا پولش نبود یا عرضه ش یا هر دو ش

الان که از کار بیکار شدم بنظرم برم دنبال یه کاری که از خودم باشه 

اما نمیدونم چکاری؟

چگونه گذشت

صبح اول سه تا شکر گزاری توی دفتر نوشتم و از خدا باباشون تشکر کردمو

خونه رو جارو برقی کشیدم 

حیاط رو جارو زدم 

یه پست گذاشتم 

ناها ر خوردم 

کیسه جارو برقی رو خالی کردم 

رفتم دوش گرفتم 


کلی هم فکر و خیال کردم

اخراج شدم یا خودم اومدن بیرون ؟

این ماه  حس منفی به کار داشتم .

کار سخت شده بود

منم یه کم دپرس شدم و همیشه خسته جان  کار نداشتم .

دیگه هم نسبت به محیط کار هم حس مثبت نداشتم .

همش هم باهام بحث میکردن  .

جرات نداشتم نتم رو باز کنم بیام واتس اپ چون میدونستم کلی حرفای استرس زا برام فرستاده شده که این بسته جرا دیر شده اون چرا دیر شده ؟

من تنهایی نمیتونستم کار رو برسونم و جای اینکه نیرو بیاد کمک من فشار روی من بود .شایدم من خوب نمیتونستم کار  کنم .

من آدم کار زیاد نیستم ..بخاطر یکی دو تومن  اینهمه  فشار روم بود 

اخرشم که توی این هفته  باهام دعوا کرد .جلوی شوهرش و همکارم  حس بدی گرفتم ..و گفتن  شما فلان کارا رو تموم کن و اخر

وقت دیدم آقای..که هیچ وقت حرفی نمیزد اومد به غر غر کردن .دیگه کلن توی دلم قاط زدم  گفتم خب چکار کنم من که دارم کار میکنم تند تر نمیتونم 

اما منو مقایسه کرد با خودش که من  خودم آمار بسته بندی فلان عدد بوده .

خب چکار کنم من نمیتونستم .از هشت تا چهار روی پا بودم بدون هیچ استراحت حال آدم رو هم میگرفتن ....

اون روز کار تموم شد رفتم توی حیاط به خانمش گفتم که اگه بشه من دیگه نیام ....اونم گفت بله احتمالن بگم دیگه نیایی و میخام یه نیروی دیگه رو بگیرم ..باش توی چند روز یکی بیاد تو برو ...

دیگه دیدم چقدر اینجا من اعتبار دادم که نگفت نرو ایشالا درست میشه 

یا یه نیروی دیگه میگیرم باهم کار کنید .

خیلی رک گفت نیا 

من درسته که پولش رو میگرفتم اما از جونم مایع میزاشتم  روزای تعطیل میرفتم سر کار ..یه مسافرت بخاطر اینجا کنسل کردم ..بعضی روزا که کار زیاد میشد و زیاد می موندم  خسته میشدم و نمیتونستم شام درست کنم .

مجبوری پول میدادم   و غذا از بیرون میگرفتم ...خونه رو نمیتونستم جمع و جور کنم  کلی از وقتم بخاطر ساعتی  ۸ هزار تومن یا ده هزار تومن حقوق میزدم ..اخرشم بدون تشکری بگه نیرو اومد تو برو 

پنج شنبه که دیگه تصمیم گرفته بودم  روز اخرم باشه چون بهم برخورده بود..دعا میکردم خانمش نیاد  ...تند تند کارای نصف و نیمه رو انجام دادم اون اطراف رو تمیز کردم  

اخر وقت رفتم پایین به آقای..گفتم لطفن  اینستا تون رو از روی گوشیم پاک کن ..من دیگه نمیام ..گفت نههه باید بیایید تا یکی بیاد ..گفتم نه من دیگه نمیام خیلی برام سخته ..من نمیتونم انجام بدم ...اعصابم ریخته به هم همش استرس ودارم فشار کار زیاده 

من نمیتونم اونم گفت آخه کاری نیست سرعتت کمه و از این حرفا 

گفتم خودم قبول دارم  اوکی هستم بیا پاک کن دیگه نیام 

فقط ایشالا حلال کنی من  همه تلاشم رو کردم اما دیگه بهتر نمیشد 

اونم گفت برای چی حلال کنم داری نصفه ول میکنی 

حالا خودشون یه هفته منو تحت فشار گذاشته بودن همش غر  میزدنند مهم نبود کااااااررررر اینا مهمه 

گفتم من واقعن توان اعصابی برام نمونده من نمیام بیا پاک کن .

میرم به خانمتون هم میگم برنامه های که برای اونها بود رو پاک کرد.

اما گفت دو سه روز بعد بیا قبول کردم بعد 

به خانمش تماس گرفتم گفتم   من اجازه بدی دیگه نیام 

گفت دو سه روز دیگه بیا گفتم به شرطی میام که بهم هیچی نگید من دیگه نمیتونم تحمل دعوا رو کنم 

گفت اوکی 

بعد اومدیم خونه 

و دیدم پیام داده که از شنبه نیا 

بسلامت 



یه دفعه کلی گریه کردم واقعن گریه کردم دلم  نمیخواست اینطور بشه 

اما واقعن پوکیده بودم 

ناراحت که چرا من نمیتونم به خودم مسلط بشم و یا کار درست و درمون داشته باشم .

اونقدر گریه کردم آقای مورچه اومد فکر کرد فک و فامیلم مردن 

گفتم مورچه بریم بیرون حالم خوب نیست .

رفتیم بیرون و مورچه گف چرا گریه میکنی 

منم گفتم داستان رو 

گفت هر کی با فکر منافع خودشه وقتی اونها بخاطر پول و کا ر خودشون 

اینطور رفتار کردن 

تو هم به فک  خودت باش 

اینکه الان اومدی بیرون خیلی بهتر از چند ماه دیگه س 

نگران بودم که مدیون  باشم   اما گفت نهههه اونها بیشتر مدیون هستن با حقوق کم توی گرما ازت کار میگشیدن  

خیالت راحت تو یه تایمی  کار میکردی حالا دیگه اوکی نیستی  دیکه کار تموم 

نگران هم نباش اونها خیلی زود یکی رو جایگزین تو میکنند و تو رو یادشون میرهههههه.

شب هم پیام دادم حلال کنید  کلی حرف که من واقعن نمیتونم بیام 

نمیدونم چرا عذاب وجدان داشتم .و رضایت اونها برام مهم بود البته با اینهمه دعوا 

اونها هم پیام داد که ما هم توی فشاریم راحت باش موفق باشی و از این حرفا 

خیالم راحت شد با اینکه منطقی فکر کنی اونها باید منو راضی میکردن اما هورمونهام و اعصابم نیاز داشت که اون بهم بگه حلالی 



الان احساس آزادی دارم ...

خدا شکرت




یه جورایی اخراج شدم

سفارش پیج که ادمین بودم خیلی خیلی خیلی رفته بالا بخاطر چند تا تبلیغ که داده ..منم تنها هی جواب دارم هی بسته بندی کردم هی جواب دادم هی بسته بندی کردم اما از یه جایی به بعد دیگه کم آوردم   سفارش ها هی عقب افتاد 

و هی پیام ها بیشتر می‌شد .

و مدیر بهش هم جای اینکه یه نیروی دیگه بیاره همش می‌اومد جعبه ها رو می‌شمارد. 

که چند تا زدم   چقدر دیگه  مونده .

هی هم تیکه می‌انداخت سریع باش سریع باش سریع باش.

منم هی میگفتم  عاقا  من دارم کار میکنم یه لحظه هم بیکار نیستم 

اما سفارش ها زیاده 

بازم فقط استرس می‌داد 

که نهایت امروز ظهر خانمش اومد و کلی علنی بد یه لحن بد باهام حرف زد.

و من رو مقصر دونست ..

و جلوی شوهرش هر چی خواست بهم گفت .

اونقدر خسته  بودم که روحیه م داغون بود و داغون تر شدم 


بعد ۷ یا ۸ ماه جای اینکه حس خوبی بهم بدهند مثل نوکر باهام حرف زدن .

من فکر میکردم ما همه در کنار هم هستیم اما با این طرز صحبت اونقدر ناراحت شدم که نگو و و


شب هم پیا م دادن که ما عصبانی بودیم اینطور صحبت کردیم 




اما کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم فردا  روز اخرمه 

دیگه ادامه نمیدم چون بمونم به زودی اونها من رو اخراج میکنند 

ایشالا خیر باشه و بتونم یا کار بهتر پیدا کنم 


شروع مرحله

چهارشنبه ای نوبت دکتر بیهوشی داشتم برای مشاوره 

رفتم یه سری سوال ازم کرد و بهم گفت مشکلی برا بیهوشی نداری 

و برگه بهم داد که برم نوبت بزنم برا عمل .

میدونم چیزیم نمیشه   بیهوشی اصلن چیز خاصی نیست .

اما کاش  میشد من خیلی بی‌درد سر تر صاحب بچه میشدم .

  این سختی  و چالش رو نداشتم .