-
کوچه مسی
سهشنبه 30 مرداد 1403 01:26
منطقه ای که میرم سرکار به اسم کوچه مسی معروفه حالا نمیدونم شاید قدیما رسته مس فروشا بوده بازار اهن بوده جی بوده که با اینکه هیچ مغازه مس فروشی یا اهن فروشی اونجا نیست به این اسم از قدیم معروفه صبح ها تو اون کوچه پرنده پر نمیزنه دو ساعت نگاه کنی یه مردی خانمی جیزی از یه سمت بیاد و یا خریدی کنه و بره و من بیشتر صبح ها...
-
شیفت
دوشنبه 29 مرداد 1403 00:12
دیگه صبح سرکار نمیرم و جابه جا شدم به شیفت عصر یکی از نیرو های عصر فردا میره کربلا و فعلن من جاش برم تا ببینم چی میشه فردا صبح میخام برم کانون نزدیک محلمون کلاس گلیم ببینم چطوریه شاید رفتم گلیم بافی دیروز قرص آرامش بخش خوردم نمیدونم برای اون هست که روم تاثیر گذاشته یا اتفاقی اینطور شدم امشب ارومم اضطراب و استرس و...
-
اهنگ عربی
یکشنبه 28 مرداد 1403 16:07
محیای آبی میشه اسم اون اهنگ عربی که توی وبلاگت هست رو برام بفرستی هر کاری کردم نتونستم بهت ایمیل بزنم ایمیلم ارسال نمیشد با اینکه اهنگ باز هستم و همه آهنگ ها رو تا تهش در اوردم و چه ایرانی چه خارجی و شنیدم اما این ملودی و اهنگ برام جدید بود خیلی آرامش بخش بعدن نوشت ... تو گوگل سرچ کردم و پیداش کردم
-
چقدر زندگی سخته
شنبه 27 مرداد 1403 18:02
واقعن برا همه دنیا این شکلی هست یا فقط من تو ماتریس بدبختی گیر کردم از نظر مالی اذیتم با وضع موجود احتمالن پسرفت هم بشه مورچه یه کاری با روان من کرده یعنی مثل خونه بابام اگه چیزی بخوام یا ارزو کنم یا خرج خاصی باشه هیچ گاه به مورچه درخواست نمیکنم چون صد در صد بدون حتی یه نطقه شک مطمئنم هیچ کمک مالی نخواهد کرد . چند ماه...
-
خوشی بود یا نه ؟
جمعه 26 مرداد 1403 21:51
از صبح که خانواده مورچه بهم گفتن میخواهیم برات طلا بخریم کلی ذوق کردم از اینکه بالاخره منم جزو خودشون دونستن و خواستن محبت کنند اما اما اما متاسفانه وقتی یکی شرف نداشته باشه هیچ وقت درست نمیشه رفتم خونه مادرم با خوشحالی براش تعریف کردم و فکر و خیال که فردا از کجا بخرم چی بخرم و...... اما وقتی برگشتم خونه مورچه اومد و...
-
خورشید
جمعه 26 مرداد 1403 12:49
اون هفته جمعه صبح اومدم مغازه از همون اول که آمدم کلی آدم اومدن خرید کردن و رفتن اما این هفته صبح فقط یه فروش داشتم و اصلن تو کوچه پرنده هم پر نمیزنه و همه مغازه ها که میبینم کسی داخلش نیست. البته بیشتر فروش این چند روز هم کسایی بودن که میخان برن اربعین و شلوار راحتی و نخی و یا لباس مشکی خرید کردن .فکر کنم جمعه هفته...
-
تنهایی
پنجشنبه 25 مرداد 1403 01:04
من چند تا کار تنهایی کردم که به شدت بعدش پشیمون شدم و باهام رفتار بد داشتن الان یعنی همین الان که تو ذهنم با این موضوع فکر میکردم تصمیم گرفتم دیگه کاری تنهایی انجام ندم مثلن اینکه من تنها رفتم عیادت فامیل مورچه و باهام بد رفتاری خیلی بدی شد باید درس عبرت برام باشه که هیچ وقت بدون مورچه نرم خونه فامیلش من رو تک گیر...
-
روزمرگی
دوشنبه 22 مرداد 1403 10:10
دیروز خواهر و مادرم اومدن خونه م مهمونی اونقدر خسته بودم که نگم بدون اینکه بهم بگن یه دفعه آمد دیگه برا عصرونه سریع کشک و بادمجون درست کردم البته بادمجون از قبل توی فریزر داشتم . سمبوسه هم داشتم بچه ها ش گفتن ما بدمون میاد فرستادم ساندویج هم گرفتن دیگه یا اینا و نون و پنیر و سبزی یه سفره قشنگ انداختم . که یه دفعه برق...
-
یک ماه
پنجشنبه 18 مرداد 1403 09:56
امروز یه ماه هست که سر کار اومدم البته یه روز غیبت داشتم یه دو روز هم تعطیلی بود حالا امروز یا فردا حقوق رو باید بده مورچه هم یک میلیون بهم پول داده میخاستم از اسنپ یه طلای ریز قسطی بخرم یه کوشواره خیلی خیلی ریز دیدم حدود ۳ تومن حالا میدونم چکار کنم . یه دفعه اگه نیام سرکار چطوری قسطی رو بدم. خداز روزی رسان خودت تو...
-
عیادت
سهشنبه 16 مرداد 1403 18:51
دیروز یکی از فک و فامیل مورچه چندوقته مریضه دل زدم به دریا رفتم بهش سر زدم اومدم انسان باشم اما کاش به همون ندای درونم که همیشه منو از برقراری رابطه با اینا دور میکنه به حرفش گوش میدادم. نه تنها باهام معمولی یا خوب رفتار نکردن بلکه کلی بهم توهین هم شد. اونقدر با حرفاشون دلم رو شکستن که دیگه میخاستم گریه کنم. خودم رو...
-
کباب غاز
دوشنبه 15 مرداد 1403 00:45
من یه زمانی عاشق خوندن کتاب بودم و خودم رو تو قالب شخصیت هاش میزاشتم و تا اخر کتاب همزاد پنداری میکردم داستان قشنگ هم زیاد خوندم داستان کباب غاز رو خیلی دوست دارم با اینکه سالهای سال گذشته از خوندن داستان اما اونقدر دوستش دارم که همش رو یادمه یه دورانی تو ایران نویسنده داشتیم حرفه ای مثل جمالزاده هدایت اون آقای گل آقا...
-
دلم میخاد
جمعه 12 مرداد 1403 12:58
هوس نون و پنیر و انگور با چای شیرین کردم و همهش رو خونه دارم اما الان سرکارم و منتظرم ساعت کاری تموم بشه بعد برم خونه و نون و پنیر و انگور و چای شیرین بخورم . از صبح که اومدم مغازه کلی لامپ روشن شده کولر گازی چون اکه روشن نباشه تو مغازه نمیشه نشست یه نفر هم که من باشم مغازه هست از صبح کمتر از ۳۰۰تومن دخل زده شده که...
-
سلام
سهشنبه 9 مرداد 1403 12:20
الان سر کار روی صندلی نشستم و مشتری هم نمیاد و دارم فکر و خیال میکنم. دو سه روزه با مورچه سر سنگین شدم از بس به ادم حس منفی بی لیاقتی میدهد ترجیح دادم باهاش حرف نزنم حرف نزدن باهاش خیلی بیشتر به نفع ادم هست حداقل اعصاب و روانت سالم تر هست. منبع دعوامون این بود که سر سفره نشستیم همه چی هست عادت کرده منو از سر سفره بلند...
-
داروهای گیاهی
جمعه 5 مرداد 1403 04:48
چند ماه پیش یکی بهم گفت حومه تهران یه دارو گیاهی هست که خیلی برا ناباروری جوابا و خیلی کارش درسته خلاصه خیلی بهم جو داد و اونجا رو برام خیلی جالب و کار درست معرفی کرد منم با مورچه صحبت کردم و ادرس گرفتم خلاصه که به یه سختی رفتم تهران و ادرس رو پیدا کردم و وقتی رسیدم دیدم روی درش نوشته مثلن ساعت دو باز میکنه و من ۱۲ و...
-
پنج شنبه
پنجشنبه 4 مرداد 1403 20:40
امروز بعد کار اومدم خونه مادرم اما قبلش تماس گرفتم که غذا چی درست کردید اگه درست نکردید یا چیزی بخرم برنج و تن ماهی داشتن بعد که از غذا خوابم گرفت و تا عصر اونجا خوابم برد و عصر که داشتم برمیگشتم از سر کوچه از تاریکی فهمیدم برق ها رفته و منم برگشتم خونه مادرم طاقت اینکه تو گرما بشینم رو نداشتم . اونقدر بدم میاد صاحب...
-
امروز
دوشنبه 1 مرداد 1403 20:42
امروز صبح تازه رسیدم سرکار کلید فروشگاه رو چند روزه بهم داده در باز کردم صاحب فروشگاه تماس گرفت کجایی گفتم الان رسیدم گفت من امروز معلوم نیست کی بیام یه کاری برام پیش اومده مراقب باش اولش خیلی ترسیدم فروشگاه خیلی بزرگه یهدفعه شلوغ میشه تنها کنترل نمیشه کرد اما خب خیلی شلوغ نشد و تا ظهر که تنها بودم خوب مدیریت کردم....
-
دیروز
دوشنبه 1 مرداد 1403 01:18
ساعت دوازده ظهر رسیدم سرکار خیلی دور بود یه مسیر طولانی هم پیاده رفتم چون اتوبوس یا تاکسی اون مسیر نداشت دیگه اون کار که رفته بودم انجام بدم تا سه و نیم تموم شد . و یکی از دوستام که اطراف اونجا هست تماس گرفت گفت کسی خونمون نیست یعنی خواهر و برادرش همه رفتن مسافرت و اینو یکی از خواهراش و برادرش بخاطر کار نرفته بودن گفت...
-
خواب ماندم
یکشنبه 31 تیر 1403 11:20
امرور که قرار بود برم اون یکی مغازه خواب موندم الارم گوشی بیدارم نکرده بود بلند شدم دیدم نه و نیم هست سریع جمع و جور کردم سوار ماشین به سمت فروشگاه دلم یه نوشابه زرد خنک شیشه ای میخاد .
-
خدا رو شکر
شنبه 30 تیر 1403 20:31
فردا بابد برم شعبه دو فروشگاه اونجا کار داریم مسیرش به من خیلی دور هست حالت خارج از شهر البته مسیرش ماشین و اتوبوس هم میخوره اما خلاصه که فردا گرفتارم فکر کردم برا فردا غذا درست کنم که خسته اومدم یه چی داشته باشم یه کم کشک و بادمجون میخام درست کنم دو تا هم سیب زمینی گذاشتم بپزه و یه کم هم قیمه دارم خب خدا رو شکر برا...
-
شنبه ۳۰ تیر
شنبه 30 تیر 1403 14:57
امرور از سرکار که برگشتم با خودم مبارزه کردم که نرم خونه مادرم و یکسره بیام خونه خودم یه جنگ در درونم بود یکی میگفت برو گناه دارند اونا هر چی بگن اشکالی نداره تو صبور باش یکی دیگه تو درونم میگفت بس نیست این همه سال توهین کی میخای برای خودت احترام قائل بشی تا کی بهت زخم زبان بزنند و بالاخره نرفتم اومدم خونه خدا رو شکر...
-
عذاب وجدان
جمعه 29 تیر 1403 02:05
میدونی من ادم عذاب وجدانی هستم . دلم نمیاد به مادرم جروبحث کنم میگم گناه داره اگه یه چیزی بشه من تا اخر عمر نابودم در قبال کاراش سکوت میکنم در قبال دل شکستن هاش چیز مهمی نمیگم و به جون میخرم و اگه یه چیزی بگه که خیلی ناراحت بشم نهایت یه هفته نرم اونجا از اونجایی که تنهام بعد یه هفته مثل خر گرسنه میرم اونجا و به روی...
-
رضا پیشرو
پنجشنبه 28 تیر 1403 21:32
رضا پیشرو عزیز مرسی از این آهنگ که درد دل منم هست این داستانو خیلی از آدمای بزرگ تجربه کردن دقیقا دقیقا وقتی تمام درها بستس معجزه اتفاق میفته خدامیاد من که بهش ایمان دارم تو چی تو هم ایمان داری بازم یه شبه دیگه صبح شد و خوابم نبرد یه روز دیگه گذشته شد و رضا آدم نشد پس تو هیچوقت خنده هام باورنکن فقط دعا کن آدم بدو...
-
مهمانی
چهارشنبه 27 تیر 1403 01:20
خونه مادرم که میرم فقط جلسه دادگاه برگزار میکنه دادگاهی که متهم هاش بچه ها مخصوصن دخترا هستن و شروع به تخلیه روحی میکنه و حس منفی به ادم میده حس غذاب وجدان که شما ها بدترین بدترین ادم های کره زمین هستید و دختری از شما بدتر در سطح عالم نبوده و نیست . گفت رفتم تو روضه اونقدر جیغ زدم البته منظورش اینه که از دست شماها...
-
تاسوعا
سهشنبه 26 تیر 1403 02:30
جای یه بچه واقعن تو خونه م خالیه از این حجم از تنهایی خسته م وقتی مورچه رو نگاه میکنم ازش خجالت میکشم که نتونستم بخاطر مشکلات براش بچه بیارم و اونم از حق پدر شدن گذشته . یعنی میشه یه روزی تو خونه ما هم صدای یه بچه سالم و بامزه بیاد. یعنی به عمر من قد میدهد که بزرگ شدنش رو هم ببینم. خدا خیلی داره سختش میکنی. دیگه هر...
-
مردان علیه زنان
جمعه 22 تیر 1403 23:39
دیروز تو بلاک اسکای میچرخید م یه وبلاک یه مطلبی گذاشته بود درباره اینکه اگه مردی معتاد یا زنباره هست و یا اینکه زندگی مشترکش دچار مشکل هست متهم فقط فقط همسرش هست.. هستن هنوز ادم هایی که این حس تنفر نسبت به انسان ها رو دارند امیدوارم خدا کمکش کنه تا قلبش نسبت به انسان ها سفید بشه . و مطلب دوم اینکه ایشون به زنهایی که...
-
روزمرگی
جمعه 22 تیر 1403 02:36
از وسواس دارم خسته میشم اما هنوز هم ادامه میدم هر روز هر روز کلی لباس میشورم چون دم با دقیقه لباس عوض میکنم . هر روز جاروبرقی هر روز بشور وبساب تایم هر کدوم هم طولانی دست و پام درد گرفته از این همه کار کاش اینقدر تو مخم نبود و اینقدر کار برا خودم نمیتراشیدم. تازه جدیدن کارم اضافه شده دیگه واقعن جونی برام نمیمونه .
-
خاطرات
پنجشنبه 21 تیر 1403 02:33
امروز بعد کار نرفتم خونه مادرم و مستقیم اومدم خونه خودم چون دوباره یاد کاراشون افتادم و مثله خوره تو ذهنم هست . از اینکه اخلاق هاشون اینطوری هست ناراحتم اینکه دختراشون رو به هیچ جاشون حساب نمیکنند نه تنها کمک خاصی نکردن بلکه همش هم ضربه زدن اونقدر دلم میخاست عروسی درست و حسابی داشتم یه لباس قشنگ یه تالار آبرومند یه...
-
۲۰تیر
چهارشنبه 20 تیر 1403 00:20
۱۹ تیر که دیروز بود رفتم سرکار صاحب کار به همسرش هم گفته بود بیاد تا کارایی که عقب افتاده تو بخش من رو انجام بدهید کار من یه کم جلو بیفتم . خانمش هم یکی دو ساعت کار کرد و رفت . بعد از کار طبق معمول که گرسنه بودم گفتم از سر کار برم خونه مادرم هلک هلک تو گرما رفتم اونجا ناهار نداشتن یعنی من دیر رسید بودم دیگه یه ماست و...
-
دوشنبه ۱۸ تیر
دوشنبه 18 تیر 1403 21:53
امروز صبح رفتم سرکار روز اولم بود حالا نمیدونم بمونم یا نه قبلن هم اینجا کار کرده بودم اما اونقدر مورچه برا این صاحب کار و بقیه ش حرف در میاورد و انرژی منفی فرستاد که اومدم بیرون الان دوباره رفتم اونا هم تا گفتم بیام قبول کردن بعد از کار رفتم خونه مادرم تا اومدم یه چای بخورم برق ها رفت و خونه شون سریع گرم شد و دیدم...
-
باقالی پلو
یکشنبه 17 تیر 1403 23:36
امروز برای شام اومدم غذا درست کنم یه کم باقالی تو فریزر داشتم ساعت دو و نیم گذاشتم روی گاز که به بپزه نگم براتون نمیدونم باقالی بد بود چون تو فریزر گذاشته بودم یا مدل باقالی اینطور بود تا شش و نیم عصر نپخته بود یعنی بیشتر از چهار ساعت منم اونقدر گرسنه شده بودم که همینطور نیم خام دم کردم بد مزه بود اما خب خدا رو شکر...