زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

یادم میاد

یادم میاد از گذشته


اون موقع ها که ازدواج نکرده بودم و خب من یه کم  دیر ازدواج کردم 

بابام میاومد تو صورت من دختر بیست و چند ساله نگاه میکردن و خیلی  جدی  با بد اخلاقی میگفت من تا چند سال باید خرج شما ها رو بدم مگه تا ۱۸ نیست .  وکلی حرف بارم میکرد

اون موقع ها دلم میشکست .

یعنی فرو میریختم

بدنم یخ میکرد

خب چکار میکردم اینکا ازدواجم دیر شده مگه تقصیر منه 

چکار کنم حالا دیگه ترشیده شدم .

اونم خرج که نمیکرد یه غذا بود بقیه چیزا خودمون از سرکار باید تهیه میکردیم مثلن لباس و ....



پدر تو حقوق داشتی تو که کلی زمین داری و آینده ت  تضمین بود 

میایی به دخترت این حرف رو میزنی که چی بشه 


چقدر تو اون خونه تحقیر شدم.


بازم افسردگی

اخ دوباره دو سه روز رفته بودم تو فاز افسردگی شدید 

مخصوصن بعد فوت ستاره همسر بیژن مرتضوی 

نمیدونم چرا از هر که خوشم بیاد طرف میمیره

اونقدر فاز افسردگی زیاده که دیگه دنیا برام تعطیل میشه 

و هیچ کاری نمیتونم انجام بدم .

و میرم زیر پتو منتظر میشم که بمیرم .

اما بعد چند روز مجدد حالم خوب میشه 

اون موقع افسردگی همش یاد گذشته ها میکنم و دلم میخاد برگردم به اون روزا 

اما الان کا فکر میکنم اگه قرار باشه برگردم به همون روزا 

که کار تو کارخونه ها بود ساعتها رو ما وایستادم کار میکردم 

اینو اون تحقیرم میکردم

دوزار پول درست و درمون نداشتم چیزایی که دوست دارم رو بخرم 

و همش در حال حسرت بودم .

من دست صاحب کارهام رو میبوسم که بهم کار میدادن 

چون اونقدر شرایط خونه مزخرف بود و مادر اذیت کن بود 

هشت صبح فرار میکردیم میرفتیم خر حمالی که دچار اذیت های اون نشیم .

تازه یادمه بعدش له و لورده که می‌اومدم کلی ظرف میزاشت یعنی هر چی از صبح بود 

وظیفه من بود بشورم 

نه صبحانه بود نه ناهار بودیم شام همیشه حاضری بود نون پنیری یا ته مانده ظهر 

ظرفای برا من بود چون میخاست اصول زندگی رو یاد بگیرم 

طرز فکرش همش شوهر دادن دختراشون بود 

امروز خیلی از خانوادم حرص دارم 

یادم میاد اونجا هیچ کار میوه نبود اگه هم بود نود درصد سیب بود 

مثلن اگه میوه ای خریده میشد صد درصد مهمون بود و گرنه برا خونه فقط سیب 

ما میوه های نوبرانه  رو اینو و اونور میخوردیم .

در شرایطی که وضع مالی اونقدر هم بود نبود فقط بخاطر اینکه دز بچه هاشون خوششون نمی‌اومد 


الانم افسردم دلیل اونها هستن البته خودم میدونم باید رها کنم اما گذشته مزخرف اذیت میکنه

با هشتاد  درصد از فامیل قهرن

بعد سی چهل سال زندگی تو محله شاید با دو سه نفر اونم رفت و آمد خیلی کم دارند ...اونم رفت و آمد ندارند فقط سلام میکنند 

اصلن نمیان به بچه هاشون سر بزنند الان ماههاست خونه من نمیان

جرات هم نداری بری خونشون



فعلن همین بزار برم خونشون الان

بعد میام مینویسم چل خبر بود اونجا