مورچه گفت خواهرم دعوت کرده فلان جا میایی؟
میدونم تولد دخترشه و میخاد کافه بگیره و اما به مورچه نگفته تولده
گفته مهمونیه اما خب منم به روی خودم نیوردم و گفتم کار دارم نمیتونم بیام.
بدنم یخ میکنه و استرسی میشم وقتی پای این اتفاق ها میاد وسط
وقتی قراره توی یه جا همگی باهم قرار بگیریم .
نقاب مهربونی به چهره بزنیم و چرت و پرت بگیرم.
و به روی خودمون نیاریم چند سال قبل چه دشمنی و کینه ای داشتن
چه حرفهایی زدن چه دلی ازم شکست
و من به خودم چنگ میزدم چون حریف ادم هایی مثل اینا نمیشدم.
گروه تشکیل داده بودن و با اتحاد همه بدی که میتونستن در حقم کردن.
کاری ازم برنمیآمد چون جواب یکیشون رو میدادی یه دفعه صد تایی آتیش میزدن .
وای چه دوران سختی بود .
حالا چه ارزشی داره دوستی
ضربه ای که زدی درست نمیشه
حالا بخاطر غذاب وجدان یا............بخواهی من هم سفرت بشم.
یادتونه عقد کرده بودم سر سفره ای که من نشسته بودم نمینشست
و من تنها یا نهایت با پدر شوهر و مورچه بودیم .
و بعد اینکه ما غذا میخوردیم برا خودتون غذا میآوردید.
توی این سن با این اعصاب که ندارم.تحملی برای دیدار ندارم
یا اینکه حجم استرس که دارم و حوصله ندارم بیام تو جمعی بشینم که نه تنها دلشون نمیخواست من شاد باشم بلکه یه کاری میکردن که حالم رو بگیرند.
فقط ولم کنید .
دوستی با شما برام جز یادآوری روزا تلخ هیچی نداره
ماه رمضان هم تموم شد و تبریک به کسایی که اعتقاد دارند و روزه گرفتن .
اما چرا عادی نمیشه که دیگه خیلی ها روزه نمیگیرند و همش از ادم سوال میکنند روزه ای؟
این سوال سمی هست رو
از من که خیلی میپرسند خب من همیشه سالهای قبل اگه روزه هم نبودم میگفتم بله روزه هستم اما امسال دیگه اگه کسی میپرسید واضح میگفتم نه روزه نیستم.
دیگه من بعد این همه سال دیگه نباید ازم این سوال پرسیده بشه .
دیگه یکی که میپرسید بابات چی روزه میگیره؟؟؟ اوف چی باید بگم
خودت نمیتونی تشخیص بدی پیرمرد تو این سن دیگه واقعن نمیتونه با اون همه قرص و دارو روزه بگیره حتما باید فضولی کنید .
یه داستان از زمانی که عقل نداشتم.
البته الانم ندارم اما اون موقع تعطیل بودم
عاشق یه پسره شده بودم که زیاد ازش اطلاعاتی نداشتم یه اطلاعات محدود بود و که خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم خودم رو بهش نزدیگ کنم .
این مربوط به اوایل جوانی هست .
باهاش طی مراحلی دوست شدم .
اون تهران بود من شهر خودمون
کلی عاشق هم بودیم
کلی لاو میترکونیدم
صد درصد قلبم دیگه تحت اختیارش بود
چون شغلشم آزاد بود از ۷ صبح که از خونه میزد بیرون
چت و تماس داشتیم تا ده و یا ده و نیم شب که میرفت خونه
دیگه بعدش چون صبح زود بیدار میشد .میگفت میرم خونه سریع خوابم میبره
دیگه پیام نمیدادیم تا فردا ۷ صبح
از همه چی هم خبر داشتم همه رو تعریف میکرد مثل از خانوادش
مادرش و پدرش و ....دو تا بچه بودن میگفت بچه ها خواهرم هستن .
از خواهرش مخصوصن
دیگه من ساده خودم رو تو لباس عروس تصور میکردم که به زودی میاد خواستگاری
یه روز گفت من یه زاری دارم اگه بگم ازم ناراحت میشی و میری
گفتم هرگز
من پای همه چی هستم اگه مشکلی هست حل میکنیم.
راز رو نمیگفت
مثل گفتم پرونده دادگاه اینا داری میگفت نه
میگفتم بدهکاری میگفت نه
هر چی گفتم و حدش زدم متوجه زارش نمیشدم
دیگه تصمیم گرفتم بیشتر پیله کنم تا زار رو بفهمم
خنگ بودم فکر میکردم مشکلی داره و میخواستم کمکش کنم.
یه روز که کلی قسم داد که اگه زار رو بگه من پاش بمونم
منم قسم و ایه که من هستم تو بگو
گفت که چند ساله ازدواج کرده
و اون آدمی که میگفت خواهرم خواهرش نبوده و زنش بوده
و اون دو تا بچه هم بچه های خودش
و کلی عکس خونه و عروسی و اینا فرستاد.
نکبت چون همش بیرون خونه بود و سرکار بود من متوجه نشده بودم.
من وسیله سرگرمی بودم که مثلن با زنش دعواش میشد با من حرف میزده آروم بشه .
شوک شدم .
گفت بمون
دیگه دو سه روز بعدش تماس گرفت و حرف میزد و التماس که چرا مثل قبل نیستی و اینا
و قرار بود مثل چند روز بعد همو مجدد ببنیم .
منم اونقدر ناراحت بودم یه شب پیام دادم حداخافظ
سیم کارت که اون داشت خاموش شد و دیگه هیچ ارتباطی نتونست باهام بگیره .
مرد خیانتکاری که به زن و بچه خودش رحم نکرد چطور میخاست به من وفادار بمونه .
من ناخواسته اینکار رو کردم یعنی اصلن فکرم به ازدواج این نرفته بود .
امیدوارم زنش حلالم کنه با اینکه من قصدی نداشتم.
سال قبل موقعی کا توی بیمارستان بودم و زیر دست دکتر ها موقعی که میخواستم عمل انجام بدم .همش فکر میگردم نکنه این آخرش باشه
نکنه تشخیص دکتر ا غلط بشه نکنه توی بیهوشی به هوش نیام و میگفتم نکنه زندگی اینجا برام تموم بشه و من هزار هزار آرزوی که دارم و به امید اونا زندگی میکنم نرسیده بمیرم.
بدون اینکه بچه ای داشته باشم.
بدون اینکه عشق واقعی رو لمس کرده باشم
بدون اینکه بتونم یه روز واقعی واقعی بخندم
پس کی میخواستم شروع بشه دوران خوش من نیومده دارم راستی راستی میرم.
اما اون روزا تموم شد و من زنده موندم .
الان با خودم میگم
دختر تو چرا بازم راه قبلی رو میری .
پس آرزوهات چی ؟
خدا بهت فرصت داد
اما همون آدم قبلی که
پس کی میخای بشی همون چیزی که دوست داری
الانم توی پارک م
و دارم به ارزوهام فکر میکنم .
حتی کوچیکترین ارزوم
مثل کوچیکترین ارزوهام
برم اون کافه سربازار ایس کافه بخورم که مزه بهشت میداد
یه مادربزرگم رو دعوت کنم خونه م
دلم میخواد کتاب سمفونی مردگان رو بخونم .
و......
اینا ساده س و میخام انجامش بدم
پرنده رو بردم دامپزشکی دکترش امید بهش نداشت اما خب قطره داد
هوا گرم بود روزه هم بودم رسیدم خونه افتادم دیگه نتونستم حتی قطره پرنده رو بزنم .
افتادم و اونقدر فشارم رفته بود پایین که نشد تکون بخورم چشمام رو باز کردم چند دقیقه به اذان بود یه یه سختی رفتم آشپزخونه و دیگه یه کم حلواشکری و با نان خوردم .دیدم اینطوره حالم خوب نمیشه لباس پوشیدم رفتم خونه مادرم یعنی انقدر کیج بودم نمیدونم چطور رسیدم اونجا
دیگه غذا خوردم پسته خوردم آجیل چایی شکلات یه پیتزا نوشابه بستنی
تا یه کم فشارم تنظیم شد و قند خونم برگشت .
خدا ببخشید من دیگه نمیتونم روزه بگیرم.