ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
مورچه گفت خواهرم دعوت کرده فلان جا میایی؟
میدونم تولد دخترشه و میخاد کافه بگیره و اما به مورچه نگفته تولده
گفته مهمونیه اما خب منم به روی خودم نیوردم و گفتم کار دارم نمیتونم بیام.
بدنم یخ میکنه و استرسی میشم وقتی پای این اتفاق ها میاد وسط
وقتی قراره توی یه جا همگی باهم قرار بگیریم .
نقاب مهربونی به چهره بزنیم و چرت و پرت بگیرم.
و به روی خودمون نیاریم چند سال قبل چه دشمنی و کینه ای داشتن
چه حرفهایی زدن چه دلی ازم شکست
و من به خودم چنگ میزدم چون حریف ادم هایی مثل اینا نمیشدم.
گروه تشکیل داده بودن و با اتحاد همه بدی که میتونستن در حقم کردن.
کاری ازم برنمیآمد چون جواب یکیشون رو میدادی یه دفعه صد تایی آتیش میزدن .
وای چه دوران سختی بود .
حالا چه ارزشی داره دوستی
ضربه ای که زدی درست نمیشه
حالا بخاطر غذاب وجدان یا............بخواهی من هم سفرت بشم.
یادتونه عقد کرده بودم سر سفره ای که من نشسته بودم نمینشست
و من تنها یا نهایت با پدر شوهر و مورچه بودیم .
و بعد اینکه ما غذا میخوردیم برا خودتون غذا میآوردید.
توی این سن با این اعصاب که ندارم.تحملی برای دیدار ندارم
یا اینکه حجم استرس که دارم و حوصله ندارم بیام تو جمعی بشینم که نه تنها دلشون نمیخواست من شاد باشم بلکه یه کاری میکردن که حالم رو بگیرند.
فقط ولم کنید .
دوستی با شما برام جز یادآوری روزا تلخ هیچی نداره
میشه لدفن رمزتونو بدید. من دارم کل ارشیو رو میخونم ....بعضی جاها گفتید خیلی غصه میخورید ک تو مهمونی اونا تیستید و شادیهاشونو تو مجازی میبینید..پس چرا اینجا ک دعوت کردن نرفتید؟
اونقدر بهم نگفتن و نگفتن و نگفتن دیگه رفتن یا نرفتن اهمیتش رو از دست داره .