سال قبل موقعی کا توی بیمارستان بودم و زیر دست دکتر ها موقعی که میخواستم عمل انجام بدم .همش فکر میگردم نکنه این آخرش باشه
نکنه تشخیص دکتر ا غلط بشه نکنه توی بیهوشی به هوش نیام و میگفتم نکنه زندگی اینجا برام تموم بشه و من هزار هزار آرزوی که دارم و به امید اونا زندگی میکنم نرسیده بمیرم.
بدون اینکه بچه ای داشته باشم.
بدون اینکه عشق واقعی رو لمس کرده باشم
بدون اینکه بتونم یه روز واقعی واقعی بخندم
پس کی میخواستم شروع بشه دوران خوش من نیومده دارم راستی راستی میرم.
اما اون روزا تموم شد و من زنده موندم .
الان با خودم میگم
دختر تو چرا بازم راه قبلی رو میری .
پس آرزوهات چی ؟
خدا بهت فرصت داد
اما همون آدم قبلی که
پس کی میخای بشی همون چیزی که دوست داری
الانم توی پارک م
و دارم به ارزوهام فکر میکنم .
حتی کوچیکترین ارزوم
مثل کوچیکترین ارزوهام
برم اون کافه سربازار ایس کافه بخورم که مزه بهشت میداد
یه مادربزرگم رو دعوت کنم خونه م
دلم میخواد کتاب سمفونی مردگان رو بخونم .
و......
اینا ساده س و میخام انجامش بدم