امروز برا دادن فرم کارورزی به دانشگاه یه سرگی رفتم دانشگاه
بعد کلی وقت اضافه اوردم گفتم یه سر برم قبرستان
سر خاک دلی
قبرستان دو تا حیاط داره که به هم راه دارند و حیاط دوم خیلی ترسناکه رو تو راه رسیدن به خاک دلی باب از اونجا رد بشی
خیلی خوف برانگیز بود مخصوص اینکه حیاط دومی هم خلوت بود
دیگه رفتم از مقبره های خانوادگی دیدن کردم
البته جرات نمیکردم تو اتاق ها بر همین از بیرون عکس هایی که به درد و دیوار بود ر میدیدم
چه آدم هایی
تو همه سن بودن
و حتی بعضی عکسا انگاری برا چهل سال پیش بود و سالها بود کسی عوض نکرده
برام لازم بود که الان که دارم روی خودم کار میکنم این صحنه ها رو ببینم.
دیگه حرص نزنم
جوش نکنم و عضه نخورم که چرا خانواده مورچه با من اینطور رفتار کردن
و بزارم پای نا آگاهی اونا
پای فرهنگ اونا
بچسبم به خودم
خودی که سالها ازش غافل بودم .
میخام مهربون باشم
آدم خوب
خدا ازم راضی باشه همینطور بنده خدا
دختر خوبی شده بودم
دیگه فکر آزار های خانواده مورچه رو نمیکردم
تو دلم گفته بودم بخشیدمش و فکر متلک هاشون رو نمیکردم
اما دیروز مثل خوره فکر یه خاطره بد ازشون اومده بود تو ذهنم
هی تحمل کردم و فکرم رو منحرف کردم که تلخی خاطره رو از بین ببره
آما دیگه ساعت سه و چهار ظهر نتونستم خودم رو کنترل کردم
و خودم تنها تو خونه با صدای بلند بهشون فحش میدادم و جواب شون رو میدادم
جواب رفتاری که قبلن باهام کرده بودن .شاکی از خودم که چرا از موقع ها
از خودم دفاع نکرده بودم
برون ریزی کردم و خیالم راحت شد
امروز خدا رو شکر خوبم
خدا کمک کنه گذشته رو پاک میکنم و یه آینده خوب میسازم
و من دیگه قربانی یه مشت آدم بی رحم مروت نمیشم
کلاس که تموم ش سریع سوار اتوبوس شدم و برکشت سمت خونه
و سر پارک پیاده شدم و بقیه مسیر رو از توی پارک میانبر زدم به سمت خونه
خیلی حس خوبی داشتم نم نم بارون توی پارک حس خوبی میداد
وقتی رسیدم مورچه هنوز نبود .
به خونه سلام کردم گفتم سلام خونه
خونه م رو خیلی دوس دارم نمیدونم چرا این همه مدت ازش غافل بودم
کوچیک هس و شاید خیلی ایراد داشته باشه اما همین چاردیواری تو سرما و گرما پناهم بوده .
از تو فریزر یه مقدار بادمجان سرخ شده برداشتم
تا یخش باز بره یه پیاز و چند تا حبه سیر سرخ کردم و با بادمجون کشک و بادمجون درست کردم و مورچه اومد نان رو رو بخاری داغ کردم
با هم همزمان فیلم دیدن غذا خوردیم .
با اینکه آخرش مورچه باهام بد اخلاقی کرد دلم گرفت
با اینکه امروز یه کوچولو غیبت کردم که نباید میکردم اما روز خوبی بود .
خدا رو شکر میکنم و ازش میخام کمکم کنه حال روحی و جسمی خوب باشه .
امروز حال روحیم خوب بود
غم و عضه نخوردم
اینکه دیگه رها کردم و به خودم سخت نمیگیرم کم کم میخام بشم همون آدم که قدیما بودم اونقدر رها و آزاد بودم که نگو
اما برخوردهایی که باهام شد متاسفانه افتادم تو دام خانواده مورچه و نتونستم رها بشم و سالها درگیر بودم .اما خدا اگه کمکم کنه خودم رو دارم از باتلاقشون در میارم.
یعنی یه مبارزه هایی باهاشون کردم جز زخم چیزی ندیدم.
دیشب رفته بودم کتیبه های تاریخی رو سرچ میکردم که پادشاهان قدیم یا کتبیه نویسان چی گفته بودن .اونقدر از این به اون سرچ کردم دیدم .
چه دنیای عظیم و بزرگی هست چه نیکان و اجدادی بودن که با عظمت از دنیا رفتن حالا من درگیر مادر شوهر و خواهر شوهرم که من رو اذیت کنند .
رها کردم و دیگه باهاشون کاری ندارم بزار برن برسن به دامادهاشون
اینکه همش عضه میخوردم منو تو شادی هاشون راه نمیدن همش میگفتم پیر بشم تنهام با حسرت عکس مهمونی هاشون رو از مجازی میدیدم .الان دیگه این همه سال فرصت بهشون تموم شده و دیگه نیازی در روح و روانم نمیبینم که برم نزدیکشون .
من خودم بهترین دوستان
بهترین فامیل
بهترین همسایه ها رو دارم
تازه اونقدر روابط اجتماعی خوبه که هر وقت بخوام میتونم کلی دوست و رفیق داشته باشم.
این هفته که کلاس های دانشگاه باز بود دیگه از شوفاژ و بخاری تو دانشگاه ما خبری نیست همه رو در کمترین درجه روشن میزارند کل کلاس با کت و کاپشن در حال سرما هستیم تازه لامپ های راه و ها رو هم اغلب خاموش میکنند. بعصی ها رفتن به مسئولش اعتراض کردن شوفاژ رو زیاد کنه گف اطلاعیه دادن یکی دو ساعت قبل از پایان کلاس ها گاز و اینا خاموش بشه .یه همچین حرفی .هوا سرد حتی توی کلاس هفته دیگه هم کلاس دارم بعدش میره برا امتحان ها .
فردا مهمون دارم خونه نامرتبه
گفتم بخوابم
زود بیدار بشم جمع و جور کنم