امروز روز راحتی بود بهم یه سری کار دادن که لکه داشت و من نشسته اونا رو با دستمال پاک کردم و زمان هم خیلی زور گذشت بعد رفتم خونه مادرم و یه کم حرف زدم اومدم خونه تخم مرغ ابپز برا شام درست کردم خونه رو جاروبرقی کشیدم لباس ریختم تو ماشین لباسشویی و پهن کردم .
و الان کنار بخاری دراز کشیدم .باید برم بالا یه کمی درس بخونم .
امروز ناهار هم یه قیمه خوشمزه نذری به دستم رسید .خیلی خوشمزه بود .
دعا میکنم برای مردمی که خونه و زندگیشون تو آتش داره میسوزه امیدوارم خیلی زود بتونند خاموشش کنند
تو کانال دانشگاه دیدم که فردا تعطیله و بخاطر مصرف انرژی و امتحان هم کنسل ش
تماس گرفتم با سرکار و گفتم من میتونم مرخصی رو کنسل کنم بیام سرکار
اونها هم گفتن بیا
حالا فردا صبح زود باید برم سرکار
منتظرم چای دم بکشه یه لیوان چای بخورم .
یه کم درس بخونم بعد بخوابم .
شکر میکنم خد رو بخاطر سلامتی
بخاطر اخلاق خوبی که بهم داده
بخاطر سلیقه م
ممنونم ازت خدای خوب
به همه کمک کن .
دو روز رفتم سرکار جد اونم کی موقع امتحان ها کار پیدا شد
فردا بابد برم اولین امتحان رو بدهم .
خدا رو شکر که دو سه هفته پیش یه کم از جزوه اش رو خوندم چون هنوز
فرصت نکردم بشینم خودم رو برا امتحان آماده کنم
کاری که پیدا کردم خیلی سخته
کلی بسته بندی کردم
پای یه دستگاه پر سروصدا یه دو ساعتی ایستادم دستگاه ش کار خاصی نداره اما چون خیلی صداش تو مخم بود و ایستاده بودم سخته
دیگه خیلی سختی کشیدم بهشون هم کفتم فردا نمیام کار دارم برم امتحانم رو بدهم
هنوز نگفتم دانشجو هستم گفتم یه کمی برم بتونم یه حقوقی دستم بیاد
بعدن دیگه ادامه ندم
اما بازم نمیدونم چکار کنم وقتی از سرکار اومدم لباسهام رو که عوض کردم از خستگی افتادم و خوابیدم .
اگه اینقدر خسته بشم نمیتونم برا امتحانها درس بخونم
از یه طرفم پول میخام
حالا بازم یکشنبه برم ببینم چه تصمیمی میشه گرفت .
مادر مورچه دیشب به مورچه گفته میخاد بیاد من رو ببینه
منم گفتم نه فعلن کار دارم یه جوری بگو نیست.رفته مسافرت
میدونم چون به جاری گفتم من راضی از مادر مورچه نیستم رفته به شوهرش گفته اونم حتما به گوش مادرش رسونده بخاطر این میخاد نیم ساعت بیاد اینجا
تا مثلن من نفرینش نکنم .
چندین سال من رو اذیت کردن جوون بودن کلی زبون داشتن هر چی میگفتم به بدترین لحن جوابم رو میدادن .هیج مناسبتی برام کاری نکردن
اما برا دامادهاشون کادو های میلیونی میدادن .اونقدر این تعبیض ها رو دیدم و شخصیتم خورد شد که دیگه توان و کشش مغز ندارم باهاشون
رو برو بشم مادرش خیلی دیر برا دوستی با من داره تلاش میکنه
اما من میدونم اونا اصلن عوض نشدن بازم داماد پرست هستن .
من دلم شکسته و هیچی درستش نمیکنه
نفرین و ناله هم نمیکنم
اما دیگه دلم میخاد از بندشون رها باشم و به سلامتی و زخم های روانی که خوردم بپردازم و روحم رو جلا بدم .
با مورچه هم دارم مهربون میشم چون فهمیدم اون هم قربانی رفتار غلط و تعبیض آمیز خانوادش هس
امروز رفتم یه جایی سرکار محیط کار رو ببینم
بعد اونجا انگاری صاحب کاره با یکی از دخترای اونجا یه نیمچه رل بودن
و با دختره قهر کرده بود و همش میرفتن باهم بحث میکردن الیته با صدای آروم و دیگه یه یکی ساعتی اینا همش با هم میرفتن این و اون ور سالن یواشکی دعوا میکردن منم گذاشته بودن سر یه کاری که ببینم میتونم انجام بدم یا نه
آخرش دختره خیلی از اقاهه ناراحت بود رفت وسایلش رو برداشت و جلو پسره اسنپ کرفت و پسره هم روی خودش نیورد که التماس و اینا کنه
دختره هم رفت
حالا شاید دوباره آشتی کردن و برکشت سرکار
منم احتمالن فردا هم برم سرکار
تماس گرفت و درباره دخانواده شوهر که اینا اینطوری و اونطورند صحبت کرد
و خیلی ازشون ناراحت بود تازه کاری که با اون کردن خیلی بدتر از رفتاری بود که با من داشتن
دیگه چی میشه گفت
گفتم من دیگه باهاشون کاری ندارم دیگه م اونا رو نخواهم دید
باورش نشد و گفت تو بالاخره میری
گفتم نه من تمام تلاش خودم رو برای محبت کردم اما هیچ نتیجه ای ندیدم
و آدمی هستم که تا اون نقطه اخر تلاش میکنم اما اگه برم دیگه کامل رفتم
اونها اصلن منو دوست ندارند و من دیگه دام نمیخاد جایی باشم که جلوم تئاتر بازی کنند و الکی بگویند دوستم دارند اما نقاب داشته باشن .
مادرش هم مدیون من بمونه که حسرت همه چی به دل من گذاشت