ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
تماس گرفت و درباره دخانواده شوهر که اینا اینطوری و اونطورند صحبت کرد
و خیلی ازشون ناراحت بود تازه کاری که با اون کردن خیلی بدتر از رفتاری بود که با من داشتن
دیگه چی میشه گفت
گفتم من دیگه باهاشون کاری ندارم دیگه م اونا رو نخواهم دید
باورش نشد و گفت تو بالاخره میری
گفتم نه من تمام تلاش خودم رو برای محبت کردم اما هیچ نتیجه ای ندیدم
و آدمی هستم که تا اون نقطه اخر تلاش میکنم اما اگه برم دیگه کامل رفتم
اونها اصلن منو دوست ندارند و من دیگه دام نمیخاد جایی باشم که جلوم تئاتر بازی کنند و الکی بگویند دوستم دارند اما نقاب داشته باشن .
مادرش هم مدیون من بمونه که حسرت همه چی به دل من گذاشت