اخ دوباره دو سه روز رفته بودم تو فاز افسردگی شدید
مخصوصن بعد فوت ستاره همسر بیژن مرتضوی
نمیدونم چرا از هر که خوشم بیاد طرف میمیره
اونقدر فاز افسردگی زیاده که دیگه دنیا برام تعطیل میشه
و هیچ کاری نمیتونم انجام بدم .
و میرم زیر پتو منتظر میشم که بمیرم .
اما بعد چند روز مجدد حالم خوب میشه
اون موقع افسردگی همش یاد گذشته ها میکنم و دلم میخاد برگردم به اون روزا
اما الان کا فکر میکنم اگه قرار باشه برگردم به همون روزا
که کار تو کارخونه ها بود ساعتها رو ما وایستادم کار میکردم
اینو اون تحقیرم میکردم
دوزار پول درست و درمون نداشتم چیزایی که دوست دارم رو بخرم
و همش در حال حسرت بودم .
من دست صاحب کارهام رو میبوسم که بهم کار میدادن
چون اونقدر شرایط خونه مزخرف بود و مادر اذیت کن بود
هشت صبح فرار میکردیم میرفتیم خر حمالی که دچار اذیت های اون نشیم .
تازه یادمه بعدش له و لورده که میاومدم کلی ظرف میزاشت یعنی هر چی از صبح بود
وظیفه من بود بشورم
نه صبحانه بود نه ناهار بودیم شام همیشه حاضری بود نون پنیری یا ته مانده ظهر
ظرفای برا من بود چون میخاست اصول زندگی رو یاد بگیرم
طرز فکرش همش شوهر دادن دختراشون بود
امروز خیلی از خانوادم حرص دارم
یادم میاد اونجا هیچ کار میوه نبود اگه هم بود نود درصد سیب بود
مثلن اگه میوه ای خریده میشد صد درصد مهمون بود و گرنه برا خونه فقط سیب
ما میوه های نوبرانه رو اینو و اونور میخوردیم .
در شرایطی که وضع مالی اونقدر هم بود نبود فقط بخاطر اینکه دز بچه هاشون خوششون نمیاومد
الانم افسردم دلیل اونها هستن البته خودم میدونم باید رها کنم اما گذشته مزخرف اذیت میکنه
با هشتاد درصد از فامیل قهرن
بعد سی چهل سال زندگی تو محله شاید با دو سه نفر اونم رفت و آمد خیلی کم دارند ...اونم رفت و آمد ندارند فقط سلام میکنند
اصلن نمیان به بچه هاشون سر بزنند الان ماههاست خونه من نمیان
جرات هم نداری بری خونشون
فعلن همین بزار برم خونشون الان
بعد میام مینویسم چل خبر بود اونجا
مورچه ولم نمیکنه
افتاده به جونم
همش میگه خونه رو بفروش بریم با خواهرم خونه بسازیم
یه خونه بزرگتر
البته سهم من سندی به نامم بشه.
همش داره میگه و فکر و ذکرش شده
بخدا میخوام خودم رو جر بدم
من خونه مستقل خودم رو توی شهر ول کنم
بیام طبقه که خواهرت هست زندگی کنم اونم توی یه دهات
چقدر یه مرد میتونه بی عقل باشه
فکر میکنه چون اونجا یه کم بزرگتر ه سود میکنه
بدبخت همین خواهرت تا پارسال به من محل نمیداد
حالا به پول من نیاز دارند دوست شدن ....
خدا فقط کمکم کنه مورچه دست از سرم برداره
توی این اقتصاد خونه بفروشم یه موقع اقتصاد قاطی کرد
دیگه نمیشه جایی خونه خرید.
احساس میکنم سرم کلاه میره
جواب آزمایش م رو رفتم گرفتم
پرولاکتین بالا
تیرویید بالا
فشار لب مرز
هر چی فکرش رو بگی تو ازمایش لب مرز بود
با اعصاب خراب و ناراحت رفتم سمت خونه مادرم هیچی هم از صبح نخورده بودم ..
نون تازه که نداشتن و خوراکی خاصی هم نبود از تو کیفم کیک در اوردم و داشتم میخوردم که مادرم شروع کرد به غر غر
حرفای تلخ زیاد زد
جوابشم نمیشد داد چون خودم هم ناراحت بودم حوصله بحث نداشتم.
بیشتر مقصر این وضع خودش هست کارای خودش رو یادش رفته
حالا که این اتفاقها افتاده و دیگه نمیشه درستش کرد شاکی هست.
شایدم بشه درستش کرد منتها اینکه ما بلد نیستیم .
اونقدر اعصابم خراب شد که تا چای خوردم بار و بندیم رو جمع کردم
تو گرما اومدم خونه
امروز عاشق خونه م شدم .
اگه اینجا نبود چطوری میشد تو خونه پدری برگشت .
قطعن دیوونه میشم.
مادر عاشق بچه هات باش براشون جون بده .
من دیگه بچه نیستم و همه چی رو متوجه میشم.
تو زندگی دیگران دخالت نکن.
توقعت رو بیار پایین
و اینکه یه پناه امن باش..بگو هر موقع مشکلی تو زندگی مشترک داشتی
من کمکتون میکنم.و در خونه م به زوی شما بازه
اما اینطور نیست و اونجا جنگ اعصابه
اگه میدونستم تو خونه پدری بهم خوش میگذره که یه طور دیگه زندگی میکردم
حیف
ا
صدبار اومدم اینجا نوشتم از حرفای انگیزشی و پاک کردم که زندگی از فردا عوض میشه اما اصلن عوض نشد و در حد شعار موند
امشب یه خودکار خریدم شبیه هندونه که انگیزه پیدا کنم حرفای قشنگ قشنگ بنویسم
اما میدونم فردا یادم میره
یکی از کارا گه امروز خوندم اینکه اگه میخواهی پولدار بشی به پول احترام بزار
مچالش نکن با احترام تو کیف پول بزار
پولای من قرو قاطی تو کیف ریخته
باید فردا صبح مرتبشون کنم .
راستی از بچگی دلم تخت میخواست دلم میخواست رو تخت میخوابیدم
شاید فقط تو مسافرتا دیگه پیش نیومد
تا اینکه تخت دار شدم.
منم که استعداد دارم تو بی نظمی
هم روی تخت پر وسیله هست
هم زیر تخت
حس لاکچری بودن دارم
امروز با هیوا رفتیم بیرون
میدونستم تولدشه
بهش هم گفتم میدونم تولدت هست اما فعلن کادو برات نگرفتم
اونم گفت اشکالی نداره و از این حرفا
رفتیم عکاسی اون عکس گرفت
بعد یه جا پیدا کردمینی اسکارف ۲۹ تومن
خدایی جنس های هم خوب بود
منم با اینکه خیلی وقت بود خرید نکرده بودم پولم زیاد نبود
خرید گردم
بعد یه بستنی خریدم معرکه بود
این مغازه صد ساله روبروم بود و من تو این همه سال فقط یه بار یا دو بار آبمیوه ازش خریده بودم
اما ایندفعه بستنی خیلی خوشمزه بود
خیلی خوشم اومد
اخرشم به مورچه زنگ زدم اومد دنبالم
مورچه همچنان بیکار تشریف دارد