درگیرم بین اینکه روزه بگیرم یا نه
نمیدونم طاقت گرسنه گی کشیدم خیلی سخته برام .
مورچه مریضه و روزه نمیگیره
من تنها بلند شدم یه کم برنج و سیب زمینی درست کردم و یه کیک هم درست کردم که کیک آش و لاش شده اما طعمش بدک نیست .
یه جی میخواستم بنویسم یادم رفت .
میرم یادم اومد میام
ما همانند شیشه بودیم
اگر پاکمان می کردند، می درخشیدیم، اما آنها شکستند، ما هم بریدیم!
پس گله ایی نیست.
اونجا که شاعر میگه
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
یه چیزی نوشتم بخوانید باشه ؟
من یکی از علاقه هام این هسا داستان زندگی تمام افرادی که شهید شدن سراسر دنیا رو بخوانم
ذهن این افراد قدرت عجیبی داره که منتقل میشه ؛
یکی از عجیب ترین این زندگینامه ها در چند خط
شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا….
«شهید سیفالله شیعهزاده»
سومین فرزند خانواده بود.
در همان کودکی مادر را از دست داد.
به دلیل نداشتن توانایی مالی، پدر به همراه خواهرش در دو سالگی به مرکز بهزیستی شهرستان آمل سپرده شد.
بعد از چند سال به همراه خواهرش به مرکز بهزیستی مشهد منتقل شد.
مدتی بعد او از خواهر جدا و به تربیت حیدریه انتقال داده شد.
انقلاب که شد، سیفالله چهاردهساله از تربیت حیدریه به آمل و از آنجا به تهران منتقل شد.
به پدرش گفتند اگر توانایی نگهداری نداری، به یکی از بستگان نزدیکت بسپار تا حضانت سیفالله را قبول کند، اما پدر قبول نکرد…
سیفالله با یک زیرپیراهن عازم جبهه شد. تنها ۱۶ سال سن داشت و تفنگی که بر دوش میگرفت، به اندازه قدش بود.
با سن کم، سختترین کار جبهه یعنی «بیسیمچی» بودن را قبول کرده بود.
سرانجام اسیر شد. برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و دشمن با شکنجه آب جوش و..... و در آخر تیر خلاص به شهادت میرساند
روحش شاد…
یاد بگیریم
از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است.
یاد بگیریم
از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند .
یاد بگیریم
اگر به وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت کمی دستانش را آهسته تر بفشاریم،
شاید امروز صبح کسی در فراق عشقش چشم گشوده باشد .
یاد بگیریم
اگر روزی از خنده فرزندمان به وجد آمدیم، شکرش را در تنهاییمان به جا آوریم
نه وصف خنده اش را درجمع .
شاید کسی در حسرتش روزها را میگذراند.
یاد بگیریم
آهسته تر بخندیم، شاید کسی غمی پنهان دارد
که فقط خدا میداند.
آنها هرگز ،
نمیدانند که همه چیز از خودشان آغاز می شود
چند روز پیش یکی برام کامنت گذاشته بود که من کسخل چیزی هستم
برای پستی که نوشتم
خواستم بگم اگه من کسخل و دیوونه هستم تو چرا میایی چرت و پرت های یه کسخل رو میخونی؟؟؟
الان دانشگام روبروی استاد نشستم و منتظرم که درس شروع بشه .
البته خوشحالم که عدس پلو پختم و شام آماده دارم.
دیگه هم دلم نمیخاد برم کنسرت بیژن مرتضوی
خوشم نیومد رفته زن گرفته .
بعدن شاید توضیح دادم اما الان حسم اینه که کارش اشتباهه
خدا عاقبت همه رو بخیر کنه