یه زمانی تو سمبوسه ای کار میکردم
شاید سال ۹۶ اینا بود الان دقیق سالش رو یادم نمیاد .
کارش هم این بود شب قبل یه دیگ بزرگ سیب زمینی میزاشتن
بعد نزدیک صبح موقع نماز صاحب کار ریزش رو خاموش میکرد .
ساعت شش و هفت شروع به چرخ کردن سیب زمینی ها با چرخ گوشت صنعتی میکرد که ما کم کم سروکله مون پیدا میشد
تو یه ظرف بزرگ سیب زمین ها رو با ادویه و اینا قاطی میکرد
خیلی قاطی کردنش کار سختی بود چون حجم سیب زمینی زیاد بود
باید قشنگ به همه جاش میرسید
بعد نون هایی که اول وقت گرفته بود رو برش میزد
این برش رو هم خود صاحب کار میزد ما کج و کوج برش میزدیم
بعد از اینجا به بعد کار ما یعنی دو تا دختر بودیم شروع میشد
اون همکارم سیب زمینی رو میزاشتم لای نون و من مثلث میبستم
دیگه اونقدر ادامه میدادیم تا سینی تموم بشه
تند کار میکردیم دو ظهر یا سه اینا تموم میشد.
صاحب کارم دیگه با موتور میرفت دنبال پخش سمبوسه ها
بعصی موقع هام سمبوسه مرع میزدیم اونم بنده خدا خودش درست میکرد
ما لای نون میزاشتم بیشتر کارا رو خوش انجام میداد.
ما همون سمبوسه معمولی ها رو هنر میکردیم تا دو سه تموم میکردیم .
مرد شریفی بود زحمتکش
سنش هم تقربیا زیاد بود .
دیگه میانسال بود اما فکر کنید از نماز صبح کار میکرد تا سه و چهار ظهر
که پخش میکرد سمبوسه ها رو بعد عصرا هم دنبال خرید سیب زمینی یا مرتب کردن کارگاه .
حقوقش زیاد نبود یعنی این فلافل ها خیلی پول نمیدادن
از بیشتریا پول میخاست. اونام همش پاسش میدادن.
خدا سلامت نگه داره.
الان تو دانشگاه مراسم حصرت فاطمه هست و اومدم نشستم
یه گروه بچه اومدن همخونی یهرشعر خیلی قشنگ خوندن
خیلی خوشم اومد خواستم براشون دست بزنم و سوت بکشم که یادم اومد مراسم مذهبیه
الانم دوباره اومدن یه شعر جدبد بخونند
فکر کنم دانشگاه فقط پولش رسیده این کوچولو ها رو بیاره مجلس گرم کنی.
هی روزگار نمیدونم از دیشب دوباره ناراحتیم عود کرده
دیشب برا بچه و کلن برا زندگی تو تاریکی شب گریه کردم .
من هنوز نفهمیدم تو این دنیا خدا چرا منو فرستاده
اخه چه حکمتی هست
میگن تو اون عالم ذر همه رو جمع میکنند و بهشون میگن تو دنیا چی بهشون میگیره و آدم هم با آگاهی قبول میکنه
یعنی به من چی گفتن که این راه رو انتخاب کردم
خسته شدم از سختی
دلم یه یار میخاد یه آدم یه دوست باهاش درددل کنم
اما تنهام
فقط کافیه یه حرف به اطرافیانم بزنم
یا خبرهای میکنند
یا سواستفاده میکنند
یا مسخره میکنند
یا حضرت فاطمه خودت کمک همه کن
زندگی خوب
در کنار تجربه مادر شدن
رو به همه خانم های سرزمین و دنیا بده
شاید تا دو سه سال قبل من تا به حال تو شهرمون هیچ وقت موش ندیده بودم اگرم بوده من متوجه ش نشده بودم اما جدیدن یکی دو سال هس
میبینم چقدر موش زیاده
تو جوی ها کنار خیابون
تو اون جوی نزدیک ساندویج شاپرک
کوچه بغلی تو اون خونه خرابه
زیر ایستگاه اتوبوس هم که میدم دانشگاه هش چون دیدم میرن و میان بیرون
تو اون پارک که اسمش رو یادم نیست هم هست
چرا کسی به فکر بحران موش ها نیست
من که خیلی ازشون میترسم خیلی بزرگن
خوبه محلمون گربه زیاده و موش ها فعلن اینجا حمله نکردن
از خودم هم بگم پای راستم
خیلی درد میکنه
حدود سه هفته هست
احساس میکنم کوفت دیده اما چرا خوب نمیشه
دیروز صاحب کار دو تا بچه هاش رو آورده بود و خودش مشغول به کار شد بعد بچه ها با هم یه دفعه دعواشون شد و اونقدر به هم وسیله پرت کردن همه جا رو به هم ریختن سرسام از دستشون گرفتم تا کوچیکه خسته شد و یعنی کم آورد و شروع به گریه کرد و دعوا تموم شد .
خسته م
ول کن حوصله نوشتن ندارم
بعدن میام خاطراتم و مینویسم
داشتم فکر میکردم چرا وقتی لبوبو اومد من نخریدم و به کیفم آویزون نکردم
بعد یادم اومد که برزگ شدم و لبوبو به دردم نمیخوره
بعد فکر کردم درد زایمان چطوری هست و چطور تحملش کنم
اونم یادم اومده که حامله نیستم و تو این سن و سال اگه باردارم بشم
جزو سزارین ها میشم