زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

یه چی یادم اومده

دختر خونه بودیم بابام مثلن یه چی میخرید مثلن میوه 

بعد همیشه میگفت به میوه فروشه گفتم برا یه سری گاو میوه بده

منطور از گاو ماها بودیم .

بعصی موقع هام میگفت اینا یونجه م بریزی جلوشون نمیفهمند 

همون کاه  و یونجه رو می‌خورند .

بعد که بزرگتر شدیم میگفت من تا چند سالگی باید خرج بدم 

مگه تا ۱۸ سالگی نیست .

خیلی خانواده باصفایی بودیم کسی جرات نمیکرد بیا ما رو بگیره 

دیگه هی متلک می‌شنیدم.

بعد اینم یادمه مثلن میخوابیدیم صبح ها دیر بیدار می‌شویم یعنی تو خواب و بیداری بودیم

می‌دیدی یه حالت قبض روح بهت دست داده چشمات رو باز میگردی 

بابام همه رخت خواب ها یعنی پتو ها و تشک ها بقیه رو انداخته روت 

دیگه اون زیر نمیشد با یه حال خراب و گرما زدگی از خواب بیدار می‌شدیم.

اونقدر هم کتک میخوردی تا  فرار کنی بری تو کوچه تا دست از سرت برداره.

ما مفهومی با اسم پول توجیبی نداشتیم وقتی بچه تر بودیم که آرزو هامون در نطفه خفه میشد .بعد که بزرگتر شدیم  هیچ وقت پولی نداد تا اینکه خواهرم که زرنگ بود ازش یواشکی پول برمی‌داشت و به منم میداد .

تا رفتیم سرکار و مستقل شدیم.

یه جمله معروفم داشت مثلن براش غذا می‌بردیم. میگفت اگه سگ برا من غدا می‌آورد بهتر بود .

خلاصه که خیلی بار روانی بدی داشت .

اما الان چند ساله که پیرتر شده آروم شده .

محبت خاصی نمیکنه اما دیگه اون زبون تلخ رو نداره .

هنوز خسیسه اما اگه در حد یه بستنی و پفک و خامه اگه بگی برات میگیره اما بیشتر نه .

دیگه سگ و گاو دیگه نمیگه حتی اسم هامون رو با کلمه خانم صدا میکنه .احترام کلامی داره.

اگه چیزی براش ببری تشکر میکنه و  دیگه هولت نمیده

اما 

با اینکه خاطرات بد ازش زیاد دارم 

همش با شلنگ و تسبیح ما رو میزد .

و سالهایی که ا نجا تو اون خونه بودیم سال های سختی بود .

اما 

الان که موهاش سفید شده 

صورت و دستهاش چروک شده .

الان که ما دخترا بزرگ شدیم و خواهرم بچه دار شده و سالهاس از خونه پدری رفته و منم متاهل شدم .

کینه ای ازش نداریم .

رنجشی که داریم اینه که کاش یکی دو تا خاطره کودکی یا نوجوونی پر محبت داشتیم و که با یاد اوری ش  حداقل یه کم ذوق میکردیم .

این حجم از خاطره بد رو دوست ندارم .

گذشته فراموش نمیشه اما دردها ی قدیمی قابل تحمل میشن .




جایی میان صخره و سنگ

یه کتاب خوندم داستان زندگی یه کوهنورد که یه روزی بدون اینکه به کسی اطلاع بدهد تصمیم میگیره بره کوهنوردی و ..... و بعد ماجرایی توی یه دهنه صخره دست ش بین سنگ گیر میکنه و این هر چی تلاش میکنه نمیتونه خودش رو نجات بدهد و چون به کسی هم نگفته کجا میره و اونجام کسی رفت و آمد نمیکرد امید به نجات نداشت و بعد تقریبا ۱۲۷ ساعت با تیغ دستش رو میبره و خودش رو نجات می‌دهد. 

این داستان واقعی هست و بعد کوهنورد کتابی مینویسه و کتاب معرف میشه و از روش یه فیلم هم ساخته میشه به اسم ۱۲۷ ساعت که با اینکه تقریبا یه بازیگر اصلی داشت آما خیلی خوب و باورپذیر بازی شده و 

دیگه کتاب یا فیلم خوب دیدم اینجا مینویسم و نتیجه اخلاقی اینکه 

اگه جایی میری یه یادداشت بزار یا حداقل به یه نفر بگو شاید گیر افتادی اومد نجاتت داد.


امروز خیلی خسته شدم

سه شنبه ها روز سختیه 

همه درس سنگین ها و استاد حساس ها افتادن سه شنبه 

بعد هوا هم گرم بود کولر کلاس خنک نمیکرد .

خیلی اذیت شدم 

ساعت اخرم من تحقیق داشتم قرار بود کنفرانس بدم .

یعنی خیلی روم فشار بود 

الان از خستگی خوابم نمی‌بره. 

دو سه روز هم هست که خونه رو مرتب نکردم خونه هم به هم ریخته هست .ایشاالله فردا بیدار شدم خونه مرتب کنم و به کارای عقب افتاده برسم .

کاش وقت کنم درس بخونم همه رو نزارم شب امتحان .


بی احترامی

رفتم خونه پدرم اونقدر بهم بی احترامی شد .

خدایی خیلی ناراحت شدم.

جلوی خاله م شروع کرد به بدی های من رو گفتن 

و از اون میخاست تایید بگیره که من ادم بدی هستم

خلاصه که خیلی بد گفتن چون میشناسمشون دنبال دعوا هستن هیچی نگفتم و فقط سراغ دخترخاله ها رو گرفتم و چند تا حرف روزمره زدم 

کمتر از یکساعت هم نشده  الکی بلند شوم گفتم باید برم دانشگاه دیر شده 

با قلبی شکسته از خونه اونجا اومدم بیرون .دیروز ناراحت بودم 

اما امروز که یک روز ازش گذشته دیگه برام مهم نیست .

من باید با تنهایی خودم در کنار مورچه خوش بگذرونم 

اونجا دیگه خونه من نیست. 

اونا لیاقت دختر مهربان و باصفایی مثل من رو ندارند 

سلام به خودم

سلام خود عزیز و مهربانم روی صحبتم با تو هست 

میدونم که استرس و اضطراب داری و توی دلت یه حس دلشوره 

من درکت میکنم  و ازت میخام آروم باشی 

میبینی که حالت از قبلنا خیلی بهتر شده و به این یه نمه استرس هم فرصت بده کم کم درست بشه .

خود عزیز نگران فلانیا نباش اونها خودشون بلدن مشکلشون رو حل کنند 

دخالت تو باعث میشه که اونها نتواند مسیر درستشون رو پیدا کنند 

دخالت نکن  همه چی درست میشه 

اگه بری وسط ماجرا نمیتونی کاری کنی و بهت آسیب زده میشه .

بیا با خودت مهربان باش 

برو پارک برو بازار 

برو کمک مورچه 

نزار کسی تو بازی روانی که داره تو رو گیر بندازه 


خدا بزرگه همه چی یه روزی درست میشه