زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

۱۰۰۷

بالاخره منم تسلیم قرص های اعصاب شدم

رفتم روان پزشک و دارو گرفتم 

حجم استرس و اضطرابم زیاده شده در حدی که لرزش میگیرم.

و یه دنیا رو سیاه میبینم. یعنی الان با اینکه سنم نه زیاده نه کم 

اما هیچ امیدی به آینده ندارم.

و دنیا رو سیاه سیاه میبینم.

۱سیر گذشته و ترسو از آینده هستم.

و در قبال رفتن به دکتر خیلی مقابله کردم. 

اما با این اوضاع جسمی  و روحی اگه  دکتر نمیرفتم. 

ممکن بود یه کاری دست خودم بدهم.

امیدوارم خدا کمک کنه .


۱۰۰۶

هنوز صورتم ورم داره تازه گونه ها هم درد گرفته شدید فقط دعا میکنم 

عفونت نکنه ‌.


یادمه خیلی سال پیش که رفته بودیم سوریه برا زیارت 

شاید ده سال یا پانزده سال قبل .

تو مغازه ها همشون عکس اسد و پدرش بود 

حتی مغازه های بی نام و نشان 

یه میوه فروش کوچولو یادمه عکس اسد و باباش رو به دیوار مغازه ش 

زده بود و با احترام  بود براش .

اما متاسفانه اسد جوان نتونست دل مردم کشورش رو واقعی گرم کنه .

خودش رو درگیر مسائل کشور های دیگه کرد 

و اخرشم باخت داد .

اگه همون موقع ها می‌چسبید  به کشورش 

همون دوران که ما رفتیم زیارت خیلی توریست ایرانی و اینا میرفت 

همون صنعت کردشگری  رو پرورش میداد الان تو کشورش بود 

یه فیلم از خونه اسد دیدم خیلی ساده بود 

تو یخچال ش دو تا ظرف فلافل و سالاد یه مقداری 

اون یخچال ش  هم یه کم میوه بود .

همچین لاکچری هم نبوده.

برو در یخچال بلاگرای ایرانی رو باز کن میترکه .

اما این که رئیس جمهور بوده کلی رفت و آمد داشته 

ظاهری چیزی نداشت حالا تو باطن شاید پول زیادی قایم کرده باشه.



۱۰۰۵

امروز روز سختی بود 

خیلی درد کشیدم 

مینویسم اینجا یادم بمونه

اتفاقی افتاد صورتم  یه کوچولو زخمی شد .

با اینکه زخمش خیلی کوچیک بود اما خیلی خونریزی داشت 

اصلن خونش بند نیومد .

دکتر هم میخاست بخیه بزنه یه بار نخش پاره شد 

یه تایم هم همش خون می‌اومد نمیتونست درست بخیه کنه .

دیگه زیر دستش زجز کشیدم 

تا بخیه زد .

البته فکر کنم ی حسی هم زد حالا نمیدونم واقعن بی حسی بود یا بی حسی برا من تاثیری نداشت .

حسابی  خونین و مالین شدم .

دیگه اونقدر خون رفت نمیتونستم راه برم رفتیم داروخانه رو صندلی ها دراز کشیدم .

تا دارو ها رو گرفتیم .

صورتم ورم کرده بود اندازه یه توپ شده بود .

دیگه یه چند ساعتی گذشته و استراحت کردم 

از شوک دراومدم نگاه کردم اینه دیدم 

یه کم ورم کمتر شده البته هنوزم هست .

البته تا دراز  میکشم میبینم صورتم داغ میشه .

و مجبور میشم بشینم .

خدا بهم کمک کن و همه رو ار بلایا دور کنه .

البته احساس جدید دارم اینه که خونم یه مشکلی داره 

بخاطر خونریزی زیاد همش دکتره میپرسید غذا چی خوردی .؟

گفت بعضی غذا ها اینطور میکنه 

۱۰۰۵

یه بیماری روانی پید ا کردم 

بیست و چهار ساعت به کارای خانواده مورچه  تو این سالها فکر میکنم

فکر کلاه برداری هاشون چقدر منو خر میکردن و بقیه موارد 

میافتم و حرص میخورم

جای اینکه برم درس بخونم 

زبان بخونم 

فقط به بدن م استرس و اضطراب می‌دم.

دلم میخاد رها بشم از این فکر و خیال 

به آرامش برسم .

اما هر راهی رفتم بازم فکر اینا دست از سرم برنمیداره.

فقط دورانی که میرفتم سرکار چون خیلی گرفتار و خسته میشدم .

فکر و خیالم کمتر بود .

الان هر چی تلاش می‌کنم کار درست و درمون پیدا نمیکنم.



۱۰۰۴

فرامرز مرد .

امروز متوجه شدم  روحش شاد 

اونقدر زندگیش فراز و نشیب داشت تازه من یه بخش کوچیکی از زندگیش رو میدونستم  که با همین بخش کوچیک میشه کتاب  نوشت ازش .