زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

هنوز جنگ ادامه داره


گفتم خون من که از بقیه رنگین تر نیست .

شاید  ما هم رفتیم اما ایشاالله بی فایده از دنیا نریم .

امیدوارم همه‌تون سلامت باشید و غم ازتون دور باشه .

من جدیدن قبل از غذا یادم میره بگم به نام خدا یا آخرش بگم الهی شکر 

نمیدونم چکار کنم یادم بمونه  .میخام همیشگی بگم یه بار میگم یه بار یادم میره .احساس میکنم بی احترامی به برکت خدا هست 

شاید رو یخچال یه برگه بچسبونم یادم بمونه 

الان امشب یادم رفته بگم الان میگم خدایا شکرت بخاطر غذای امشب .

یه شوهر خاله داشتم خدابیامرز سفره دار بود الانم خاله م همیشه سفره دار و مهمان نواز هست .شوهر خاله م عادت داشت قبل غذا یا بعدش حالا دقیق یادم نمیاد شکر گذاری  میکرد و بقیه امین میگفتن .


بدتر از بد

یه دورانی بود مشکلم که بخاطرش ناراحت بودم  و عضه میخوردم 

این بود که مثلن عروسی فلانی لباس ندارم چکار کنم ؟یا چرا دوست پسر ندارم ؟ و یا .......

بعد گذشت زمان و دغدغه م مادر مورچه و مبارزه با خواهرهای مورچه شد

اینام گذشت دغدغه تنهایی و آینده بدون بچه شد .

و هیچ وقت فکر نمیکردم مشکلی از این بزرگتر پیش بیاد 

اما الان دغدغه و ترسم و عضه م جنگه 

اینکه هر صدایی می‌شنوم حتی صدای بسته شدن در همسایه قلبم میریزه 

از پهپاد که اصلن نمیدونستم چی هس میترسم .

عضه بچه ها کوچیک رو میخورم .

هی  چقدر راحت سر میزاشتیم رو بالش و میخوابیدیم 

اما اونقدر ناشکری زیاد شد که الان همه احوالشون خرابه.

امیدوارم خدا حافظ هموطنان عزیزم باشه.

خیلی زود کشور آروم بشه .

مواظب خودتون خیلی خیلی باشید 

خدا کمک سربازان وطنم کنه و ازشون ممنونم و دست تک به تک وفاداران کشور رو می بوسم .


چرا وطن فروشی ؟؟

بدبخت و بی غیرت فقط اونایی که میرن زیر پست های حمله اسرائیل به تهران کامنت میزارند و اظهار خوشحالی می‌کنند و بازم میگن حمله رو بیشتر کنه 

از خوندن کامنت ها تو اینستا وحشت میکنم که چقدر وطن فروش زیاده 

من جدید

درسته که گاهی اوقات میام از غم و غصه هام میگم اما اگه بخوام واقعیت رو بنویسم 

از من جدید خودم راضی هستم .

من جدید که خدا بهم هدیه داده

بعد از شوک روحی که تو این زندگی داشتم 

انگار از توی آتش درآمدم  اونم زنده با یه پوست جدید .

فهمیدم هیچ کس نجات دهنده نیست 

فقط فقط خود آدم باید برای خودش شادی بیافریند 

اینکه با یه لیوان چای  توی خونه خودت کنار کتابخونه ت و در حال خواندن یه کتاب لذت ببر .

همش محتاج بودم محتاج محبت بودم 

بلند میشدم لباس میپوشیدم میرفتم خونه پدرم 

میگفتم برم حالی بپرسم .

بعد میدیدم یه لیوان چای از آدم دریغ میکردن و با بی احترامی باهات برخورد میکردن .می‌اومدم میرفتم پارک سرکوچه گریه و رازی میگردم .

و عضه میخورم .

میرفتم خونه مورچه یه دفعه خواهراش متلک میگفتن شب می‌اومدم گریه و رازی میکردم .

محتاج بودم به نگاه دیگران 

به توجه دیگران .


اما الان همه بندها رو پاره کردم و خیلی وقته که راحت و رها دارم زندگی میکنم .همه کسایی که اذیتم کردن و رها کردم .

و به فکر خودمم هستم 

تو خونه خودم حالم رو خوب میکنم.

هیچ کسی نه پد  نه مادر نه همسر نه اطرافیان به درد نمیخوره .

فقط و فقط توکل به خدا و به لطفش 

سالهای باقی مانده عمر را می‌گذارنم.


در این دنیا به این بزرگی با اینکه من اینهمه آدم دیدم 

فقط یه پدربزرگم که سالهاس فوت شده .

یه خرگوش که تو بچگی دوستم بود.

و خر پدربزرگم فقط من رو دوست داشتن .

عشقشون به من واقعی بود 


من رویاهام تو یه سرزمین هستم 

کنار پدر بزرگم و خرش و خرگوش قشنگم 

اونجا با هم زندگی میکنیم .


مورچه هم پسر خوبی شده اما هنوز به این درجه عشق و احترام نرسیده .

اگه عشقش بهم ثابت شد اونم تو سرزمینم راه میدم .

فعلن کنار پدر بزرگم و خر و خرگوش م داره خوش میگذره