ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
رفتم خونه پدرم اونقدر بهم بی احترامی شد .
خدایی خیلی ناراحت شدم.
جلوی خاله م شروع کرد به بدی های من رو گفتن
و از اون میخاست تایید بگیره که من ادم بدی هستم
خلاصه که خیلی بد گفتن چون میشناسمشون دنبال دعوا هستن هیچی نگفتم و فقط سراغ دخترخاله ها رو گرفتم و چند تا حرف روزمره زدم
کمتر از یکساعت هم نشده الکی بلند شوم گفتم باید برم دانشگاه دیر شده
با قلبی شکسته از خونه اونجا اومدم بیرون .دیروز ناراحت بودم
اما امروز که یک روز ازش گذشته دیگه برام مهم نیست .
من باید با تنهایی خودم در کنار مورچه خوش بگذرونم
اونجا دیگه خونه من نیست.
اونا لیاقت دختر مهربان و باصفایی مثل من رو ندارند