زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

زندگی خانم و اقای مورچه

تلاش برای بهتر شدن من خانم مورچه گازی و همسرم اقای مورچه سیاه

۱۰۰۹

امروز ۲۳ آذر پنجمین سالی هست که وبلاگ م رو باز کردم و از زندگی و روزام نوشتم.

بیشتر هم از غم هام نوشتم .اون بخش خوش زندگی رو تو وبلاگ نمینویسم چون یه چیزی تو ذهنم نمیزاره شادی ها رو ثبت کنم.میگه شادی ها متعلق به من نیست و گذراست اما غم یاره منه و سلطانه و باید ازش نوشت .

کامنت ها رو اغلب مییندم چون مخصوصن این سال آخر تحمل هیچ حرفی رو ندارم.با اینکه یا دورانی کامنت بد داشتم  اونقدر تحت تاثیر قرار میگرفتم که سریع پست رو پاک میکردم  تا کسی یه حرفی نزنه که ناراحت بشم 

اما خیلی ها  دیگه بهم لطف داشتید و همیشه پیام های روحیه بخش و دوستانه برام فرستادید .

ممنون از همه دوستان مجازی 

پنج سال از عمری که گذشت و من تازه متوجه شدم که این همه سال خواب بودم . من خود واقعیم رو کشته م و نقابی به چهره زدم و در سطح شهر زندگی کردم .و اونقدر نقاب به چهره داشتم که اون نقاب چسبید به چهره م .

و الان بخاطر فشار های نقاب و دوگانگی ها دجار افسردگی و فلان و بهمان هستم. دیگه تصمیم دارم یا مرگ رو انتخاب کنم یا زندگی که در درونم مرده رو زنده کنم. چند روزه که قرص ها رو مصرف کردم .یه کم حال روحیم بهتر شده حالا نمیدونم تاثیر قرص هست یا اون تصمیمی که تو دلم گرفتم.

میز اتاقم رو اوردم پایین نزدیک بخاری یه کوشه دنج جدید برا خودم درست کردم. میخام عوض بشم و از تغییراتم اینجا بنویسم.

تحت تاثیر حرفای روان شناس با کودک درونم صحبت کردم .

کلی دلم براش تنگ شده بود .

تو دفتر صحبت هاش رو نوشتم. شماها هم امتحان کنید 

یه مکان آروم بشینید با دست موافق صداش کنید و ازش سوال بپرسید و با دست مخالف بنویسید اون کودک درونتون هست.

از کودک درونم خواهش کردم برگرده گفت میام اما زود باهات دوست نمیشم میام تا ببینم برام چکار میکنی.

من خیلی به خودم رو روح و روانم ظلم کردم اگه قرار باشه یه کم دیگه عمر کنم. دلم میخاد کنار کودک درونم پیش پدر بزرگم و خرش باشم .

صحنه ای زیبا در زندگیم تو روستا بابا بزرگم با خرش اومد صدام کرد بابا 

رفتم لب ایوان برام  از زمین کشاورزیش هدیه آورده بود. 



برای رسیدن به صلح با خودم عکس کودکی و نوجوانی و الان رو کنار همدیگه 

گذاشتم تو بکگراند کوشی