بین برادر ها و خواهر های مورچه اوضاع مالی مورچه از همه بدتر هست
و این تفاوت یکی از برادر های مورچه بسیار آدم سرمایه داری هست و بیزینس موفق داره.
خلاصه که خانواده مورچه مخصوصن مادرش با من صحبت میکنه و و وقتایی که اون یکی عروسش صحبت میکنه کاملن متفاوته
مثلا به من فقط حرف بدهکاری ..بی پولی..تورم ..قرض ..اقتصاد خراب
و .......حرفایی که من تو دلم میگم خدا چقدر اوضاع خرابه دلم براشون میسوزه
و حرفایی که به اون یکی عروس زده میشه ثروت ..خرید طلا...خرید فلان
گردش...خوراکی های رنگارنگ ...و......
و البته من میدونم که به هر دو عروس دروغ میگن
به من ناله میکنند که یه موقع توقعی نداشته باشم
اون عروس که از همه چی بی نیازه جلوش کلاس میزارند که بگویند ما پولداریم
آخرین بار که دیدمشون و شروع به این حرفا کردن
گفتم آخه نمیشه شمام همش میگید فلانی بدبخته و ناله میکنه
همش از بدبختی ها میکنید حتما یه آدم خوشبختم پیدا میشه .
مادرشوهر هول کرد و حرفش رو قطع کرد و ادامه نداد
فکر نمیکرد من متوجه این نمایش نامه باشم .
پس اگه گفتن علم بهتره یا ثروت
با احترام به علم میگم ثروت
چون رفتار کسایی که سر سفره ت هم نشستن باهات بر اساس پووووووله
آدم از یک ساعت دیگه خودش خبر نداره
دو روز هست سر درد دارم
دیگه قرص میخوردم و تو اتاق برق ها رو خاموش میکردم میخوابیدم .
ظهر با یه حال سردرد بیدار شدم و گفتم برم خونه مادرم ببینم چه خبره
رسیدم اونجا حالا نمیدونم چون باد به سرم خورده بود سر درد بیشتر شد .
در حالی که آمدم فقط افتادم و فشارم پایین اومده بود .
دیگه اینا کمک کردن تا بهتر شدم.
الانم کیسه نمک گرم گذاشتم روی پیشونی
این هفته خیلی فشار زندگی روم بود .
اخرشم جمع شد که روز جمعه اینطور شد.
متاسفانه برای کارورزی دانشگاه هنوز نتونستم جایی رو پیدا کنم که برم.
یه استاد داشتیم تو گروه گفت اگه کسی پیدا نکرده بهم بگه راهنمایی کنم.
منم بهش پیام دادم استاد به من جایی معرفی کن
دیگه زیر و بم ازم سوال کرد چکار میکنی و چکار نمیکنی و چی بلدی و کجا کار کردی و ...... آخرشم گفت موفق باشید .
اونقدر حرصم در اومد .خب تو که جایی نداشتی الکی چرا این سوال ها رو کردی .
توی یه سایتی نوشته بود قدیمی ترین خاطره از کودکیتون مربوط به چیه؟
قدیمیترین خاطره ها مربوط به کودکی پنج سالگی هست از اون کمتر خاطره ندارم یعنی چهار سالگی اینا هیچی یادم نیست .
تو خونه مادربزرگم یادمه
اونجا که بودیم یه طرف همسایه یکی از خاله ها بودیم
از اون طرف همسایه مادربزرگم بودیم یعنی مادر پدرم
و همبازی من پسر خاله م بود که یه کم بزرگ شدیم دیگه صمیمیت بچگی رفت و هیچ گاه حتی اونقدر نزدیک نشدیم که سلام کنیم به هم
خلاصه بازی هایی که میکردیم یادمه
خاطره که یادمه بابابزرگم شاید تنها کسی بود که منو دوست داشت برام یه هدیه آورد .
آره واقعن انگار اون ما رو بیشتر دوست داشت به هر کی فکر میکنم یادم نمیاد محبتی کرده باشه .
یادمه بعدها که از اون محل رفتیم بعضی موقعها که با بابام میرفتیم خونه مادر بزرگم به بابام میگفت مهمون ناخونده با خودت آوردی..به من و خواهرم میگفتن مهمون ناخونده بیشتر نوه های دختری ش یعنی پسر عمه ها و دختر عمه ها رو دوست داشت و از بچه های پسرا بچه های یکی از عمو هام
یادم میاد یه بار مادرم با زن عموم که توی حیاط دعواشون شده بود
بعد مادرم که کم آورده بود داشت میاومد خونه
زن عموم حالا یادم نیست شلوار پسر عموم که اون موقع سه سال اینا بود
رو کشید پایین یا از روی شلوار اشاره کرد به فلان پسرش و به مادر من که تا اون موقع فقط دختر زاییده بود گفت تو حسودی تو به این منظورش فلان پسرش بود حسودی میکنی و
یعنی پسر نداری به زندگی من حسودیت میشه و دیگه مادرم باهاش صمیمیت نداشت و هیچ گاه حس خوبی بهش نداره و خونه اونا نرفتیم تا گذشت و ماها بزرگ شدیم و تو عروسی ها و عزا ها باهاشون شاید یه حرفی بزنیم .
البته که منم زخم خورده هستم و وقتی بزرگ شدم اوایل جوونی و اینا زن عموم با یه غرور به منم یه متلک درباره اینکه چرا شوهر نمیکنی و از این حرفا تلخ انداخت و منم دیگه حس منفی دارم بهشون .
خدا رو شکر از اون دوران سمی عبور کردیم
و الانم دیگه هم پیر شدن و رابطه ها کم شده و گرنه هنوزم فامیلای ما بعضی هاشون زبون هاشون تلخه
الان با مورچه نشسته بودیم فیلم کیک محبوب من رو میدیدم .
پایان تلخ
کاش زنده می موند و فیلم یه جوری شاد تموم میشد .
الانم خسته م سبزی شستم منتظرم یه کم آبش بره بتونم بزارم یخچال
بعد برم بخوابم
راستش دیشب موقعی که خبرا موشک ها رو تو تلگرام میخوندم .
اصلن نترسیدم .
مورچه همش میگفت بدبخت شدیم
گفتم بگیر بخواب
کاری ازت برنمیاد
اون تا صبح تو استرس خوابش نبرده بود
اما من خوابم برد
خدا رو شکر که ایران از گزند دشمنان حفظ هست.
بیدار شدم تا ظهر از آذیت های خواهر مورچه یه چی یادم اومده بود . تا چند ساعت تو ذهنم باهاش دعوا داشتم و حسابی جواب رفتارهاش رو میدادم .
دیدم نشخوار ذهنی بدی گرفتم و همش دارم حرص میخورم شال و کلاه کردم رفتم یکساعتی خونه مادرم
بعدم دانشگاه چون کلاسم عصر بود
تماس گرفتم به مورچه
گفتم خواهشن زودتر برو خونه چند تا بادمجون سرخ کن
من خیلی گرسنه هستم
بابد یه غذای گرم بخورم و گرنه تا صبح کیک و کلوچه بخورم سیر نمیشم
مورچه هم اومده بود خونه و بادمجون و سیب زمینی سرخ کرده بود
تو راه برگشت کشک گرفتم
رسیدم خونه یه کم کشک و بادمجون درست کردم .
و خوردم
خدا رو شکر خیلی خوشمزه بود .طبق معمول که هر موقع بی پول میشم
یاد کار میافتم .
دوباره پول لازم هستم و میخام یه کلاس برا دانشگام برم .شهریه ش زیاده
باید یه کاری پیدا کنم.
دو روز هست دارم به یکی از دوستان فکر میکنم و توی دو راهی این هستم که بهش کمک کنم یا نه
و الان با توجه به فکر و تجربه و استخاره تصمیم گرفتم بهش کمک نکنم .آدم بی رحمی نیستم و همیشه تلاش در کمک به همه داشتم اما این مورد واقعن دخالت من باعث میشه زندگیش خراب تر بشه
اینکه اصلن حرف رو نگه نمیداره
اینکه خیلی آدم ساده ای هس همش فکر میکنم هر چی تذکر دادم و راهنمایی کردم گوش نمیده اینطوری ممکنه دردسر درست بشه مثلن میگه بیا بریم گردش مثلن بریم اصفهان
گفتم سخته هوا سرده ماشین نداریم با ماشین راه اذیت میشیم
میگه نگران نباش ماشین با من
منظورش اینه که با یه اقاهه حرف میزنه اون ما رو ببره
میگه نترس کاری نداره آدم خوبیه
گفتم .من از کسی نمیترسم اما با غربیه هم جایی نمیام
اونقدر فکر نمیکنه من متاهلم درست نیست اینکار
از این مدل حرفا زیاد میزنه
یه بارم از کتابخونه میاومدم بهم میگفت بیا بریم اون ور خیابون یکی رو نشونت بدم
گفتم من نمیام راهم دور میشه میخام برم خونه
به یکی از خواهراش رفته درباره خونه زندگیم گفته مثلن اندازه خونه
مدل و شوهر و وسایلم
به یه دوست خیلی قدیمی هم رفته گفته فلانی رو یادته
اون هم گفته یادم نمیاد
دیگه نشون هام رو داده و بابا م صد سال پیش یه شغل میرفت گفته اون که باباش مثلن فلان جا کار میکرد
میخاد یه سری وسایلش رو بزار پیش من
اول قبول کردم قرار پنج شنبه بیاره اما الان پشیمونم
چون حتما با اون راننده میخاد بیاره اونم خونه منو یاد میگیره
خلاصه که میخام گوشی رو خاموش کنم .
میدونم مشکلاتش زیاده
خدا کمکش کنه
من بنده خدا اگه قاطی بشم زندگی خودم داغون میشه .