عه چه روزگاری شده از ظهر تا شب بیرون بودم
بعد گفتم الان برم خونه شام هیچی نیست بخوریم .
توی مسیرم یه ساندویچی هست خیلی معروفه و فلافل هاش حرفه ای هست .
دو تا فلافل گرفتم و با نوشابه شد ۷۲ تومن یا ۷۵ تومن دقیق یادم نیست .
یکی برا خودم یکی برا مورچه و یه نوشابه یه کوچیک گرفتم برا هر دو که نفری یه لیوان کوچیک بخوریم.
بعد همش غذاب وجدان داشتم و با خودم جدل داشتم عه اینجا فلافل گرون بود اگه از محل خودمون میگرفتم ارزون تر در میاومدم
یعنی فلافل لاکچری شد دونه ای ۳۰ تومن
تو محل ۱۸ تومن هست .
یا اینکه از گرسنگی امونم رو بریده بود و لحظه شماری میکردم برسم خونه
و حمله کنم به فلافل و تو این حساب و کتاب بودم و حس ضرر داشتم.
اخرشم گفتم دختر تو چقدر خنگی
این حس لعنتی چیه که داری
ناهار که نخوردی و چیزی هم که بیرون نخوردی
به دو تا آدم بزرگ دو تا ساندویج نمیرسه ؟
مردم رو ببین چطور خرج میکنند
بعد برا ۷۵ تومن سه ساعت داری فکر و خیال میکنی .
این حس خساست نیست
حس ترس از آینده
مثل سنجاب عصر یخبندان در حال مراقبت از آخرین پس اندازه هستم.
این حس برای من خیلی آشنا هست
همیشه چون امیدی به آینده نداشتم
از خیلی چیزا و شادی ها محروم بودم .
من دنبال کار هستم اما ته قلبم دلم نمیخاد برم سرکار
میدونم اگه از ته قلبم به خدا بگم خیلی زود یه کار مناسب پیدا میکنم.
اما نمیدونم چرا دیگه از ارتباط برقرار کردن آدم ها میترسم و خجالت میکشم.