امروز رفتم یه جایی سرکار محیط کار رو ببینم
بعد اونجا انگاری صاحب کاره با یکی از دخترای اونجا یه نیمچه رل بودن
و با دختره قهر کرده بود و همش میرفتن باهم بحث میکردن الیته با صدای آروم و دیگه یه یکی ساعتی اینا همش با هم میرفتن این و اون ور سالن یواشکی دعوا میکردن منم گذاشته بودن سر یه کاری که ببینم میتونم انجام بدم یا نه
آخرش دختره خیلی از اقاهه ناراحت بود رفت وسایلش رو برداشت و جلو پسره اسنپ کرفت و پسره هم روی خودش نیورد که التماس و اینا کنه
دختره هم رفت
حالا شاید دوباره آشتی کردن و برکشت سرکار
منم احتمالن فردا هم برم سرکار
تماس گرفت و درباره دخانواده شوهر که اینا اینطوری و اونطورند صحبت کرد
و خیلی ازشون ناراحت بود تازه کاری که با اون کردن خیلی بدتر از رفتاری بود که با من داشتن
دیگه چی میشه گفت
گفتم من دیگه باهاشون کاری ندارم دیگه م اونا رو نخواهم دید
باورش نشد و گفت تو بالاخره میری
گفتم نه من تمام تلاش خودم رو برای محبت کردم اما هیچ نتیجه ای ندیدم
و آدمی هستم که تا اون نقطه اخر تلاش میکنم اما اگه برم دیگه کامل رفتم
اونها اصلن منو دوست ندارند و من دیگه دام نمیخاد جایی باشم که جلوم تئاتر بازی کنند و الکی بگویند دوستم دارند اما نقاب داشته باشن .
مادرش هم مدیون من بمونه که حسرت همه چی به دل من گذاشت
امروز برا دادن فرم کارورزی به دانشگاه یه سرگی رفتم دانشگاه
بعد کلی وقت اضافه اوردم گفتم یه سر برم قبرستان
سر خاک دلی
قبرستان دو تا حیاط داره که به هم راه دارند و حیاط دوم خیلی ترسناکه رو تو راه رسیدن به خاک دلی باب از اونجا رد بشی
خیلی خوف برانگیز بود مخصوص اینکه حیاط دومی هم خلوت بود
دیگه رفتم از مقبره های خانوادگی دیدن کردم
البته جرات نمیکردم تو اتاق ها بر همین از بیرون عکس هایی که به درد و دیوار بود ر میدیدم
چه آدم هایی
تو همه سن بودن
و حتی بعضی عکسا انگاری برا چهل سال پیش بود و سالها بود کسی عوض نکرده
برام لازم بود که الان که دارم روی خودم کار میکنم این صحنه ها رو ببینم.
دیگه حرص نزنم
جوش نکنم و عضه نخورم که چرا خانواده مورچه با من اینطور رفتار کردن
و بزارم پای نا آگاهی اونا
پای فرهنگ اونا
بچسبم به خودم
خودی که سالها ازش غافل بودم .
میخام مهربون باشم
آدم خوب
خدا ازم راضی باشه همینطور بنده خدا
دختر خوبی شده بودم
دیگه فکر آزار های خانواده مورچه رو نمیکردم
تو دلم گفته بودم بخشیدمش و فکر متلک هاشون رو نمیکردم
اما دیروز مثل خوره فکر یه خاطره بد ازشون اومده بود تو ذهنم
هی تحمل کردم و فکرم رو منحرف کردم که تلخی خاطره رو از بین ببره
آما دیگه ساعت سه و چهار ظهر نتونستم خودم رو کنترل کردم
و خودم تنها تو خونه با صدای بلند بهشون فحش میدادم و جواب شون رو میدادم
جواب رفتاری که قبلن باهام کرده بودن .شاکی از خودم که چرا از موقع ها
از خودم دفاع نکرده بودم
برون ریزی کردم و خیالم راحت شد
امروز خدا رو شکر خوبم
خدا کمک کنه گذشته رو پاک میکنم و یه آینده خوب میسازم
و من دیگه قربانی یه مشت آدم بی رحم مروت نمیشم
کلاس که تموم ش سریع سوار اتوبوس شدم و برکشت سمت خونه
و سر پارک پیاده شدم و بقیه مسیر رو از توی پارک میانبر زدم به سمت خونه
خیلی حس خوبی داشتم نم نم بارون توی پارک حس خوبی میداد
وقتی رسیدم مورچه هنوز نبود .
به خونه سلام کردم گفتم سلام خونه
خونه م رو خیلی دوس دارم نمیدونم چرا این همه مدت ازش غافل بودم
کوچیک هس و شاید خیلی ایراد داشته باشه اما همین چاردیواری تو سرما و گرما پناهم بوده .
از تو فریزر یه مقدار بادمجان سرخ شده برداشتم
تا یخش باز بره یه پیاز و چند تا حبه سیر سرخ کردم و با بادمجون کشک و بادمجون درست کردم و مورچه اومد نان رو رو بخاری داغ کردم
با هم همزمان فیلم دیدن غذا خوردیم .
با اینکه آخرش مورچه باهام بد اخلاقی کرد دلم گرفت
با اینکه امروز یه کوچولو غیبت کردم که نباید میکردم اما روز خوبی بود .
خدا رو شکر میکنم و ازش میخام کمکم کنه حال روحی و جسمی خوب باشه .