دو سه تا موضوع هست که وقتی یادم میاد البته قبلن الان که خیلی وقته دیگه برام مهم نیست قبلن کلی ناراحت میشدم.
شده جایی باشید مثلن جایی که بدونید طرف باهاتون خوبه اما یه دفعه کامل رک بهتون بگه برو بیرون
برام اتفاق افتاده مثلن خونه یکی از اقوام که باهاش خیلی دوست بودم
روضه بود بعد دخترش خیلی اصرار کرد که بمونم منم ماندم بعد دو سه نفر دیگه با مهمونی اضافه شدند و من داشتم برا فرداش که دوباره روضه بود
آرد تفت میدادم که صاحبخانه اومد تو روم گفت نمیخواد تفت بدی اخر شب فلانی انجام میدهد تو برو دیگه در حالی که بقیه بودن و میخواست شام درست کنه اب دهنم رو قورت دادم و برا اینکه نفهمه بهم برخورد گفتم آره داشتم میرفتم و خداحافظی کردم و اومدم تو راهم گریه کردم
یا بارم یادم خونه مادر مورچه بهم گفت وقتی به مورچه گفتم ننه ت اینطور گفته رفته بود به مادرش گفته بود اونم گردن نگرفته بود اما من که خر نیستم و مطمئنم این حرف رو شنیدم .دیگه تا یه دوران طولانی خونه شون نرفتم تا اینکه مادرش تو قبرستان برا فوت یکی از اقوام منو دید و یه جورایی حلالیت طلبید و منم بخشیدمش با اینکه وقتی یادم میاد جگرم خون میشه .
این بی احترامی ها بهم زیاد شده
یادمه یه بارم برادرم که راهش خونه ش با من یکی هست و میخاست بره خونه ش خواستم سوار ماشینش بشم نزاشت سوار بشم و منم پیاده اومدم خونه اونجا هم ناراحت شدم.
یه بارم داشتیم میرفتیم خونه مادر بزرگم من نشستم صندلی جلو
خیلی پرو گفت چرا جلو نشستی اه برو عقب بشین
و کلی غر زد گفتم ناراحت هستی نگه دار پیاده میشم .
اونجا هم خیلی بهم برخورد
این اتفاق و اتفاق های مشابه که خیلی خیلی زیاد برام اتفاق افتاده
بخاطر همین با اینکه فامیلم رو دوست دارم
اما دلم نمیخاد با کسی رفت و امدی داشته باشم .