خب الان از خونه بابای مورچه اومدیم روز پدر بود رفتیم بعد یه سر زدم.
الان توی رختخواب دراز کشیدم و قصد دارم یه قسمت دوران سمی دیگه رو بنویسم .
من تقریبا دیر ازدواج کردم
یادم میاد یه پسر که اومده بود خواستگاریم
برا اینکه بیشتر ترشیده نشم .
دیگه شرایط مزخرفش رو قبول کردیم.
رفتیم آزمایش ازدواج
رو صندلی تشسته بودیم که اسم ها رو میخونند و یادم نمیاد اون موقع
چقدر پول برا ثبت نام میگرفتن .
یه دفعه برگشت کفت من پول ازمایش رو ندارم بدم
پولش رو بده .
من پولش رو دادم
و اون موقع فردا انگار جوابش رو میدادن .
عصرش یکی از برادرهاش که من اصلن باهاش رابطه نداشتم و نمیشناختمش
باهام تماس گرفت و یه کم احوال پرسی کرد
گفت یه چیزی میخام بگم قسم بخور بین خودمون می مونه
کفتم بگو به کسی نمیگم
داداشه گفت داری فلان مبلغ به من پول بدی
اگه بدی من یه کاری میکنم زودتر مراسم عقد جلو بیفته .
دیدم اینا یه هزاری خرج نکردن
همش دارند از من پول میگیرند البته به داداشه که پول ندادم .
دیگه هم جوابشون رو ندادم .
اونام پیگیری نکردن .
ننه و بابام هم داشتن غش میکردن که چرا من اینا رو پروندم
البته اون موقع به کسی نگفتم اینا همش از من پول میخان
بعدن برا یکی کفتم اونم با همه گفته بود
یه هفته بعد رفتم جواب آزمایش رو بگیرم حداقل ببینم چی شد.
گفتن جوابت دست رییس مرکز هست برو از اون بگیر
ما رفیتم اتاق رییس
بله اقا اعتیاد شدید داشته
و رییس مرکز گفت اعتیاد هست و کلی نصیحت که باهاش ازدواج کردن ریسک بزرگی هست خودت رو بیچاره نکن رییس مرکز فکر میکرد من عاشق شدم .
دیگه این خونواده اصلن پیگیری نکردن تا حدود سه یا جهار ماه
یه روز اون آدم که ما رو معرفی کرده بود تماس کرفت و گفت فلانی کارت داره و میخواد بیاد خواستگاری
گفت قربونت بگو بی خیال بشه من قصد ازدواج ندارم.
خیلی سمی بود
البته سمی تر ما بودیم که خودمون رو دست پایین میگرفتیم
و اینجور آدم هارو خونه راه میدادیم.
بخاطر اعتیاد یا بی پولی نمیگم بخاطر اینکه تقریبا ابرو من رو تو فامیل بردن .
داستانش طولانی ها و حوصله تایپ ندارم
البته الان خیلی ساله گذشته اما اون موقع از همه فامیل خجالت میکشیدم .
امیدوارم خدا کمکش کرده باشه و زندگی خوبی داشته باشه
من بخشیدمش
و